خولیو سزار (محمد باقر سزار) روزنامه نگار اروگوئه ای که تحت تاثیر امام خمینی مسلمان شد
خولیو سزاردر یک برهه ی خیلی مهم از زمان و تاریخ ایران و بلکه برهه ای بسیار مهم از تاریخ بشریت افتخار حضور در ایران و شاهد بودن بر پیروزی انقلاب اسلامی نصیب من گردید.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، این گفتگو با دکتر خولیو سزار مارتینز است ، کسی که اسلام و تشیع را برگزید

چه اتفاق مهمی شما را به ایران کشاند؟

در یک برهه ی خیلی مهم از زمان و تاریخ ایران و بلکه برهه ای بسیار مهم از تاریخ بشریت افتخار حضور در ایران و شاهد بودن بر پیروزی انقلاب اسلامی نصیب من گردید.

بزرگ ترین امتیاز زندگی من، دیدار با حضرت امام خمینی(ره) در پاریس بود. من متوجه شدم که یک شخصیت مهم ایرانی در نوفل لوشاتو مستقر است، ولی قصد مصاحبه با ایشان را نداشتم، حتی پسرم می گفت: برای دیدار نرویم. من هم در آن زمان نمی خواستم ایشان را ببینم؛ چرا که با خدا قهر بودم. نمی خواستم چیزی از خدا بدانم و او هم که مرد خدا بود. تا آن زمان همه ی کسانی که خود را نماینده ی خدا روی زمین می دانستند، همان هایی که من آن ها را می شناختم، دیکتاتور بودند. مخالفان خود را دستگیر و در سیاهچال انداخته و شکنجه می کردند. برای همین نمی خواستم با ایشان مصاحبه کنم.

یکی از همکاران عکاس جوان و فعال به نام سیلویو لیبنس silio Libnes که هنوز هم از او یاد می کنم و در بیشتر جنگ های آن زمان از جمله در ویتنام، کامبوج، کره و …، به عنوان عکاس حاضر بود؛ به من گفت: برو آقای خمینی را ببین و با او مصاحبه کن؛ چرا که شخصیت بسیار جالبی است. زمانی که راضی شدم، روز اول ایشان را ندیدم؛ زیرا خیلی شلوغ بود و ایرانی های زیادی آن جا بودند و همه با هم شعار الله اکبر (خدا بزرگ است) را تکرار می کردند. آن ها نزدیک منزل ایشان اتراق کرده بودند.

روز دوم موفق به دیدار شدم. شنیده بودم که ایشان ۷۹ سال دارد؛ برای همین با خود فکر می کردم که چه طور ممکن است یک رهبر انقلابی این قدر سنش بالا باشد؛ رهبران انقلابی که قبلاً با آن ها مصاحبه کرده بودم، جوان بودند و روی شانه راستشان یک مدال، یا علامت بود و در دست نیز یک سلاح داشتند.

در واقع این تصویری بود که من از یک رهبر انقلابی در ذهن داشتم. وقتی ایشان را دیدم، یک مسأله تعجّب من را برانگیخت، و آن، این بود که ایشان تنها بیرون آمدند؛ در حالی که رهبر انقلاب های دیگر را که من از نزدیک دیده بودم، هنگام بیرون آمدن افراد زیادی اطرافشان بودند و با خبرنگاران هم خوب برخورد نمی کردند و آن ها را کنار می زدند.

وقتی با امام روبه رو شدم احساس می کردم که ایشان پاهایش را روی زمین نمی گذارد، بلکه در آسمان راه می رود.

امام صورتی جذاب، پوشیده از ریش سفید، و عمامّه مشکی روی سر داشت. چشم های ایشان و بهتر بگویم نگاه امام همیشه برایم جالب بود؛ نگاهی که در آن اطمینان موج می زد و به انسان آرامش می داد.

در دیدار اول جمعیت بسیار زیاد بود و من جوان بودم و کم تجربه. اولین سؤال من از حضرت امام(ره) این بود که چه چیز باعث شد به نوفل لوشاتو بیایید؟ و ایشان فرمودند: خد. من به عنوان خبرنگار منتظر جواب طولانی بودم، ولی ایشان خیلی کوتاه جواب داد: خد و خدا برای من واژه ی غریبی بود. سؤال دوم من درباره ی سیاست بود. ایشان برایم از مشکلاتی که در عراق داشتند، صحبت کردند. از تبعیدشان به فرانسه گفتند و فرمودند که دین و سیاست از هم جدا نیست، در اسلام دین و سیاست خیلی به هم نزدیک و مرتبط است. وقتی مصاحبه ام با حضرت امام(ره)، تمام شد، به همکارم گفتم: آدم جالبی بود، ولی فکر نمی کنم بتواند کاری کند. همکار عرب زبانی داشتم که او سؤال را به عربی از امام پرسید و امام هم به عربی جواب دادند، ولی من چیزی متوجه نشدم. در راه بازگشت از دوستم پرسیدم: از او چه پرسیدی؟ او گفت:‌ دوست داری بدانی؟ گفتم: البته، او گفت: به ایشان گفتم که: دوستم، شما را باور ندارد و به شما عقیده ندارد. وقتی این حرف را زد، من خیلی ناراحت شدم و به او گفتم: برای چه به او گفتی؟ حالا تو همه درها را به روی من بستی و من دیگر نمی توانم به ایران بروم، و با این سوء سابقه دیگر نمی توانم ایشان را برای مصاحبه ملاقات کنم. او دیگر مرا نخواهد پذیرفت. همکارم که ناراحتی مرا دید، گفت: آیا دلت می خواهد که بدانی او چه پاسخی داد؟! او به من گفت: ولی او به تو اعتقاد دارد، چون تو جوانی و او جوان ها را باور دارد.

از آن زمان من دیگر حضرت امام را ندیدم تا ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ که ایشان وارد ایران شد. آن زمان من و همان همکارم تصمیم گرفتیم که به ایران بیاییم و مصاحبه ای تهیه کنیم. آمدن ما به ایران معجزه آسا بود؛ چرا که در کشور فرانسه و حتی قاره اروپا گفته می شد که همه ی فرودگاه ها بسته است و پروازها را منحل کرده اند. شایعاتی نیز درباره ی بمب گذاری در هواپیماها وجود داشت.

بالاخره توانستیم یک بلیط به مقصد استانبول تهیه کنیم و از آن جا به ایران بیاییم، البته ما یک روز زودتر از امام به تهران رسیدیم. روز ۱۲ بهمن به عنوان خبرنگار به سمت فرودگاه رفتیم، ولی آن قدر جمعیت زیاد بود که به سختی می توانستیم جلو برویم. معجزه آسا به فرودگاه رسیدیم. چندین میلیون نفر منتظر رهبرشان بودند. این مسأله برای من خیلی عجیب بود. با جمعیتی چند برابر جمعیت کشور خودم آن هم در یک جا روبه رو شدم. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هواپیما در حال فرود آمدن بود. دوستم گفت: خولیو آیا حالا به خدا اعتقاد داری؟ دیدی چگونه او تحول آفرید و دیدی که ما چگونه به فرودگاه آمدیم؟ خدا کمکمان کرد وگرنه نمی رسیدیم. من خیلی سعی کردم که به امام نزدیک شوم. فکر می کنم فقط ۱۰۰ متر با ایشان فاصله داشتم، ولی نمی دانم دوستم سیلویو چگونه خود را تا نزدیکی پلکان هواپیما رسانید. او از حضرت امام چند عکس گرفت. پس از این که امام همراه جمعیت به سمت بهشت زهرا حرکت کردند، من هم دنبال ایشان رفتم. آن امامی که می دیدم دیگر آن مرد ساکتی که آرام آرام حرف می زد، نبود.

من آن جا یک سیاستمدار می دیدم که به سبک رهبران قدرتمند با قدرت و با جرأت حرف می زند. موفق شدم دوباره با ایشان مصاحبه کنم. اطراف حضرت امام پر از جمعیت بود. نمی دانم همکارم چه گفت که ایشان با یک لبخند جواب دادند و با دست به من که دورتر بودم، اشاره کردند تا نزدیک تر بروم. راهی از میان جمعیت باز شد و من به سمت ایشان رفتم. ایشان فرمودند: در کشور نیاز به یک انقلاب، نیازی ضروری است و باید تحول و انقلابی برپا شود. ایشان برایم از شهدای انقلاب و قیام مردم قم صحبت کردند. از هزاران شهید که نظام شاهنشاهی بر جای گذاشته بود، البته من ایشان را چند دفعه دیگر هم دیدم، ولی نه از نزدیک. من امام را این گونه توصیف می کردم: فرمانده بدون سلاح. نه تنها امام سلاح نداشت، بلکه اکثریت مردم سلاح نداشتند. آن روزها سربازهای شاه نمی دانستند چه باید بکنند. بعضی سلاح خود را رها کرده بودند و برخی دیگر اسلحه در دست داشتند، ولی سر آن را به سوی پایین یا دیوار گرفته بودند. گروهی از آن ها لباس نظامی را از تن درآورده و گریه می کردند و به جمعیت می پیوستند.

سفرم به ایران تجربه خیلی بزرگ و مهمی بود و همین جا بود که تحولی بزرگ در من آغاز شد و فهمیدم که خدا هم می تواند انقلابی باشد، و انقلاب تنها با سلاح جنگی حاصل نمی شود، بلکه با سلاح ایمان هم می تواند باشد.

تصمیم گرفتم نزد مادرم بازگردم؛ همان گونه که گفتم، مادرم کاتولیک بسیار معتقدی بود. من به او گفتم: در ایران فردی را شناختم که به من فهماند که خدا می تواند انقلاب بر پا کند. مادرم با این که سواد نداشت، ولی آدم پاکی بود. او به من گفت: پسرم! من که او را نمی شناسم ـ مادرم از سیاست سر در نمی آورد ـ ولی اگر او باعث شده که تو به یاد خداوند بیفتی، خدا حفظش کند. سپس علامت صلیب را بالای سر من انجام داد؛ کاری که هر روز صبح زمان بیدار شدن و هر شب زمان خوابیدن انجام می داد.

لطفاً کمی از خانواده و همسرتان بگویید.

خیلی دوست ندارم از زندگی شخصی ام تعریف کنم. همسر اولم زن خوبی بود، ولی فوت کرد و من به خاطر فرزندانم دوباره ازدواج کردم و از آن ها فرزندان خیلی خوبی دارم. از همسر اول سه فرزند دارم که فرزند اولم در سن ۱۳ سالگی فوت کرد و ضربه ی خیلی سختی برایم بود. فرزند دومم نامش امیلیان و سوّمی تامارا است که ازدواج کرده و پروفسورای فلسفه دارد و اولین و تنها نوه ام را به دنیا آورده است. با همسر دوم در دانشگاه هم کلاسی بودیم، ولی مدت ها از او خبری نداشتم. در زندان متوجه شدم که او هم زندانی سیاسی است. پس از آزادی با هم ازدواج کردیم، از او نیز یک دختر ۱۷ ساله به نام میلنا دارم، البته یک دختر دیگر را هم از اقوام خودم به فرزند خواندگی قبول کردم. همه فرزندانم درس می خوانند و جایی زندگی می کنند که خدا شناخته شده نیست.

پدرتان آنارشیست و کافر بود کمی هم از ایشان بگویید.

من فکر می کنم که پدرم می توانست یک مسلمان عالی و ایده آل باشد. او همیشه به فکر مردم بود. سعی می کرد به همه کمک کند. پدرم می گفت: روزی که دولت جهانی مستقر شود دیگر گرسنگی وجود نخواهد داشت.

خانواده ی احسن یک خانواده متحد است. یک خانواده اصیل و ریشه دار است. و در واقع من با خانواده ام یک اتحاد عجیبی داریم. ما مانند یک قبیله هستیم. با هم متحدیم و هم دیگر را دوست داریم. ای کاش بشریت، روح با هم بودن را گم نمی کرد؛ چرا که همین روحیه است که مفهوم خانواده را زنده نگه می دارد، ولی متأسفانه غرب مفهوم خانواده را گم کرده است، مفهوم اخلاقیات در آن جا گم شده است، احترام از بین رفته است، و غربی ها احترام را تسلیم دیگران بودن می دانند و این اصلاً درست نیست. اصل انسانیت این است که برای مردم فقیر و مستضعف کاری کند و با دولت مردان ظالم بجنگد و دست افراد ضعیف را بگیرد.

از فرزندانتان برایمان بگویید.

پسر بزرگ من امیلیانو دررشته ی مهندسی سیستم درس می خواند. و سال آینده دوره اش تمام می شود. فرزند دیگرم تامارا استاد فلسفه و مشغول تحصیل در رشته ی بشریت و تاریخ است. و همسرش هم استاد فلسفه دانشگاه و مشغول تحصیلات بالاتر در همین رشته است. دخترخوانده ام نیز در رشته علوم ارتباطات تحصیل می کند.

من پس از مسلمان شدنم شهادت نامه ام را نوشتم و برای دوستانم در دانشگاه های اروگوئه و فرزندانم ایمیل کردم و برایشان توضیح دادم که از مسلمان شدنم چه قدر خوشحالم.

دخترم میلنا اکنون در هاوانای کوبا زندگی می کند. پس از مسلمان شدن من برای دخترم اتفاقی افتاد که دوست دارم برایتان تعریف کنم. روزی یکی از هم کلاسی های دخترم از او خواستگاری می کند و او جواب می دهد که من نمی توانم با تو ازدواج کنم؛ چرا که من نیز مانند پدرم می خواهم مسلمان شوم، و تو اگر می خواهی با من ازدواج کنی، باید با پدرم صحبت کنی. برای دخترم مسایل کاملاً شفاف است. فرزندانم به من اعتقاد دارند و لحظه ای در تصمیم من شک نمی کنند و مطمئن هستند که من راه درست را انتخاب کرده ام.

اگر بخواهم از فرزندانم صحبت کنم، ساعت ها می توانم حرف بزنم، ولی چیزی که می خواهم بگویم این است که در سفر دومم به ایران اتفاقات بسیاری افتاد که بر روی همه ی اعضای خانواده ام تأثیر گذاشت. من از ناحیه هیچ کدام از فرزندانم در منگنه قرار نگرفتم، بلکه همگی در این تصمیم روحانی، مرا حمایت کردند و تنها کسانی بودند که مسلمان شدنم را باور نمودند. در صدا و سیمای کشور اروگوئه، هیچ کس نتوانست باور کند که خولیو، آن مرد آنارشیست لجوج به ایران سفر کرده و به دین اسلام گرویده است، و این از همه چیز برایم مهم تر است و برای همین من خیلی خوشبختم که چنین فرزندان آگاه و هوشیاری دارم.

چگونه مسلمان شدید؟

پس از این که مادرم فوت کرد و به سوی خدا رفت، زندگی ام بسیار متلاطم و ناآرام شد. پس از این اتفاق سؤالات زیاد و حالت تناقض برایم ایجاد شد. با این که تحقیق در کشورهای غربی آن هم درباره ی اسلام کار بسیار سختی است؛ چرا که منبع و کتاب درباره اسلام نیست و آنچه هست انسان را قانع نمی کند؛ زیرا آن ها را هم غربی ها نوشته اند و هم مستشرقین.

تحقیقات من سال های بسیار طول کشید. خیلی مشتاق بودم که به ایران بازگردم تا یک بار دیگر بتوانم آن مرد خدا را ملاقات کنم و درباره ی دین اسلام نیز تحقیق کنم، ولی از نظر مالی وضعیت خوبی نداشتم؛ چرا که یک خبرنگار ساده بودم، و خبرنگاری شغل پر زحمت و کم درآمدی است، البته در اروگوئه برخی خبرنگاران پول خوبی کسب می کنند تا یک سری حرف های خاص بزنند و یک سری شرایط را بپذیرند، ولی اشخاصی همچون من که سعی می کنند آزادی وجدان را حفظ کنند باید با حقوق کم بسازند. می خواستم مردم ایران را ببینم که با انقلابشان چه کردند، می خواستم امام را ملاقات کنم و با ایشان صحبت کنم. به بسیاری از آژانس های بین المللی و روزنامه ها پیشنهاد دادم تا برای تهیه مصاحبه مرا به ایران بفرستند، ولی آن ها قبول نکردند، خودم نیز از عهده ی مخارج بر نمی آمدم. بالاخره سال گذشته پس از بیست و چند سال این افتخار را پیدا کردم تا برای شرکت در مراسم سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) به ایران بیایم. برنامه ی من این بود که در صدا و سیمای ایران درباره ی فضایل انسانی حضرت امام خمینی(ره) صحبت کنم و این کار افتخار بزرگی برای من بود؛ چرا که من به عنوان تنها فرد غیر مسلمان به این برنامه دعوت شده بودم؛ همچنین تنها فردی بودم که از منطقه ی آمریکای لاتین آمده بودم و پرچم اروگوئه در میان ۱۳۶ پرچم از کشورهای دیگر قرار گرفته داشت. هنگامی که صحبتم درباره شخصیت انسانی حضرت امام(ره) به پایان رسید، خانمی با حجاب چادر به من نزدیک شد و پرسید: آیا شما مسلمانی؟ من جواب دادم: خیر مسلمان نیستم. او به من گفت، که استاد دانشگاه است و کمی صحبت کرد، و از من خواست تا چند لحظه صبر کنم. خودش صحنه را ترک کرد، امّا زمانی که برگشت یک هدیه به من داد و گفت که آن را قبول کنم. وقتی هدیه را باز کردم، یک مهر نماز بود. از او تشکر کردم، او گفت: شاید آن را الان لازم نداشته باشی، ولی بعداً به آن احتیاج پیدا خواهی کرد. من هنوز آن مهر را دارم و با آن نماز می خوانم.

آیا خانه حضرت امام را در جماران دیده اید.

بله! سال گذشته این افتخار را داشتم که به خانه ی حضرت امام و حسینیه جماران بروم. دفعه اولی که به آن جا وارد شدم، با خود فکر کردم که رهبری با این عظمت چه خانه ساده و محقری دارد. با دیدن جماران به پیوند حضرت امام با آسمانی ها بیش از پیش پی بردم. امام واقعاً مرد خدا بود. ارتحال حضرت امام برای من ضربه ی بزرگی بود. واقعاً خیلی ناراحت شدم. متأسفانه صدا و سیمای اروگوئه به این فاجعه ی بسیار مهم پوشش خبری خوبی نداد و شبکه های دیگر هم به طور گذرا از کنار این مسأله بسیار مهم رد شدند.

آیا دوست دارید به حرم حضرت امام(ره) بروید و آن جا را زیارت کنید؟

بله! خیلی دوست دارم و به خودم قول دادم با این زندگی جدیدم (زندگی پس از اسلام) حرم این مرد بزرگ و تاریخ ساز و تحول ساز را همواره زیارت کنم.

نظر خودتان را درباره ی جایگاه اسلام و تمدن اسلامی بگویید.

اسلام تصحیح کننده ی فرهنگ جهانی است. من فکر می کنم که این تولد دوباره ی اسلام است. قرن ۲۱، قرن اسلام است و تاریخ دان ها و تحلیل گران زیادی اسلام را شناخته اند. و این زمان، زمان شناساندن هرچه بیشتر اسلام به دیگران است. سال تمدن اسلامی است و جهان غرب حتماً به این مطلب رسیده است؛ از همین رو جلوی این امر مقاومت می کند. در این برهه از زمان ایران پرچم دار صلح در جهان است. کسی که در دنیا صلح را می خواهد، ضرورتاً باید با ایران باشد، نمی تواند با آمریکا باشد. بیانیه و شهادت نامه من به لطف خدا به همه جهان رسید و یک گام و پیام مثبت بود. به خصوص این که از شهر مقدس قم پیام خود را ارسال کردم.

من امروز پس از سال ها مطالعه درباره ی اسلام فهمیده ام که مدینه فاضله محقق شدنی است.

فکر می کنم هنگامی که دولت جهانی مستقر شود، زمانی که امام مهدی بیاید، برای تحقق عدالت و حضرت عیسی(ع) برای اقامه ی نماز همراه ایشان باشد، در آن روز باید دیکشنری زبان اسپانیولی تغییر کند و جایی که نوشته شده اوتوپیا؛ یعنی ایده آل و غیر قابل دسترس، آن زمان باید نوشته شود: ایده آلی که محقق شد.

راه خدا اگرچه سخت است و موانع بسیاری دارد، ولی وقتی به آخر می رسی، اطمینان سعادت ابدی را داری و من از خدا متشکرم که این سعادت را داشتم وعمرم کفاف داد تا بتوانم به برکت اسلام راه درست را انتخاب کنم. اسلام و تشیع این قدرت را داشت تا انقلاب اسلامی ایران را به وجود آورد.

در بازگشت به آمریکای لاتین و حضور در مراکز برای معرفی اسلام، دانشجویان و جوانان با شما چه برخوردی داشتند؟

امروز جوانان آمریکای لاتین بسیار شیفته و علاقه مند به آموزه های اسلامی هستند.

در جلسه جشنی که در جمع ۳۰۰ نفره جوانان هوادار و شاگردان خود که برای خداحافظی با من تشکیل شده بود به معرفی آموزه های نجات بخش اسلام پرداختم. برگزار کنندگان جلسه به علت آگاهی نداشتن از احکام اسلام برای پذیرایی از میهمانان مقدار زیادی مشروبات الکلی تدارک دیده بودند.

هنگامی که متوجه این امر شدم، گفتم: اسلامی که من شیفته آن شده ام مشروبات الکلی را حرام می داند. جوان های جلسه که به شدت علاقه مند آموزه های اسلامی شده بودند، به صورت خودجوش تمام بطری های مشروب را که چند هزار دلار برای آن هزینه کرده بودند، بر روی زمین ریختند.

دو نکته در اسلام وجود دارد که مردم آمریکای لاتین را جذب می کند: اول سیاست اسلام و دوم اخلاق و معنویت آن. امیدوارم که جمهوری اسلامی بتواند با توجه به قابلیت بالا و آمادگی ایجاد شده در منطقه از ظرفیت های تبلیغی موجود، حداکثر استفاده را برای معرفی اسلام و امام خمینی(ره) بنماید.

هنگام آمدن به قم و تشرف به حرم مطهر حضرت معصومه(س) چه احساسی داشتید؟

وقتی وارد حرم شدم، احساس کردم که به یک مکان سرشار از معنویت قدم گذاشتم، مخصوصاً هنگامی که جمعیت بسیاری را در حال خواندن نماز جماعت دیدم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. دیدن هزاران نفر در حال سجده خیلی مرا تکان داد، واقعاً خاطره ی فراموش نشدنی بود. فضای معنوی حرم مرا شدیداً به شوق و هیجان آورد. من در نماز یک حالتی می بینم که خیلی زیباست. عبادتی متواضعانه که انسان می تواند در برابر خدا انجام دهد؛ نهایت تسلیم.

اگر حرفی برای خوانندگان ما دارید، بفرمایید.

من احساس خوشبختی می کنم؛ چرا که به لطف خدا از راه خیلی دور آمدم و مسلمان شدم. خوشحالم که با عنایات بی پایان خداوند به برادران مسلمانم پیوستم. خوشحالم که پس از سال ها مبارزه و خبرنگاری می توانم در خدمت اسلام باشم. من می خواهم به آمریکا برگردم و آمریکا را تبدیل به یک کشور مسلمان کنم. من یک مبارز در مسیر عدالت الهی و راستی هستم. این ها تعهدات من است. نمی توان گذرا مسلمان بود، باید از روح و جان و جسم مسلمان باشی و با فساد و بی عدالتی همیشه و در همه جا مبارزه کنی. معجزه ی والای اسلام، قرآن نیز در این راه پرپیچ و خم راهنمای من در تمام لحظات زندگی ام خواهد بود. از خداوند می خواهم مرا در این راهی که در پیش گرفته ام، یاری کند

وبلاگ aliariya.blogfa.com

استبصار www.estebsar.ir

تلگرام t.me/estebsar_ir

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube