به گزارش بنیاد بینالمللی استبصار، اسماعیل یاری روایت تحول دیگری است که امام رضا علیه السلام ضامن کارش شد تا او از وادی غفلت، پای در خانه نور بگذارد
من اسماعیل یاری هستم از مشهد. مدتی در تهران مشغول به کار بودم، اما در سال نود و سه، به دلیل مشکلات مالی و حقوق اندکم تصمیم گرفتم تهران را ترک کرده و به مشهد بازگردم.
پس از بازگشت به مشهد، هر کجا که میرفتم برای پیدا کردن کار با بنبست مواجه میشدم. دو هفته بیکار بودم و ناامید شدم. به خودم گفتم: «فایدهای ندارد، باید به تهران برگردم و دوباره مشغول کار شوم.» دلم شکست و حتی با همسرم خداحافظی درستی نکردم. تقریباً غروب بود که از مشهد خارج شدم تا به تهران برگردم.
دویست یا سیصد کیلومتر از مشهد فاصله گرفتم و به بجنورد رسیدم. تصمیم گرفتم شب را در آنجا بگذرانم و صبح به سمت تهران بروم. یادم هست ساعت یازده و نیم یا دوازده شب بود که خوابم برد. خواب عجیبی دیدم که هنوز هم برایم شگفتانگیز است. در خواب، با یکی از بچهها تشنه بودیم و در کوچهپسکوچهها دنبال آب میگشتیم. هر جا میرفتیم آب پیدا نمیشد. به جایی رسیدیم که چادر سیاه زده بودند و چند زن در حال گریه و زاری بودند. بدون اینکه از آنها سؤالی بکنم، فقط گفتم: «آب به ما بدهید، ما تشنهایم.» وقتی پرسیدم چرا گریه میکنند، یکی از خانمها گفت: «مگر نمیدانی امام ما مرده است؟» پرسیدم: «کدام امام؟» و او گفت: «امام رضا.»
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت سه صبح است. فوری گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. گفتم: «کجایی؟» او پاسخ داد: «من در حرم نشستهام. دلم شور میزد.» گفتم: «تو در حرم نشستهای؟» او گفت: «مگر نمیدانی امشب شب شهادت امام رضاست؟» من میدانستم که ماه صفر است، اما از شب شهادت امام رضا بیخبر بودم. دلم شکست و گفتم: «همین الان حرکت میکنم. ماشین را روشن کن و بیا.»
بلافاصله ماشین را روشن کردم و به سمت حرم حرکت کردم. صبح که به حرم رسیدم، به همسرم گفتم: «بیا برویم داخل.» او پرسید: «راضی هستی؟» و من گفتم: «بله، چرا که نه؟ من باید اینجا باشم.» احساس پشیمانی کردم که چرا از امام رضا ناامید شده بودم. گفتم: «امام رضا به خوابم آمد و من را یادآوری کرد که او همیشه حواسش به من بوده است. من نباید او را ول میکردم.»
پس از آن، از همان لحظه کار پیدا کردم و خدا را شکر میکنم. بعد از یک سال، به دلیل شرایطی، قرار بود من را از کار اخراج کنند. کارگری آورده بودند تا جای من بیاید. من هر روز یک ساعت زودتر از بچهها میرفتم سر کار. روزی که کارگر جدید آمده بود، به یاد صاحبالزمان افتادم و گفتم: «یا صاحبالزمان، به دادم برس.» وقتی چشمهایم را بستم، سرکارگر به کارگر جدید گفت: «چرا دیر آمدی؟ به خاطر تو میخواستم بهترین کارگرم را اخراج کنم.»
در آن لحظه، اشکهایم سرازیر شد. از ماشین پیاده شدم و گفتم: گفتم: «خدایا شکرت.» وقتی مردم میگفتند: «خدا شکرت»، من میگفتم: « این بود داستان من.