به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، خوب به خاطر دارم زمانی را که در هفت یا هشت سالگی در آشپزخانه ایستاده بودم و از پنجره بیرون را تماشا می کردم. با خدایی راز و نیاز می کردم که به وجودش اطمینان نداشتم و از او درخواست می کردم که اگر واقعاً هست، خودش را به من نشان دهد، اما هیچ خبری نشد.
حدود ده سالگی ام را به یاد می آورم که یک بار نامه ای به خدا نوشتم و آن را در گوشه ای از اتاقم مخفی کردم، به این خیال که خدا، اگر وجود داشته باشد، می آید، آن را برمی دارد و دعاهایم را مستجاب می کند. اما فردا نامه ام سر جایش بود.
همیشه در پذیرفتن وجود خدا و درک تعلیمات کلیسا مشکل داشتم. پدر و مادرم با این که چندان مذهبی نبودند و به ندرت در مراسم کلیسا شرکت می کردند، نظرشان این بود که بهتر است من و دو برادرم به کلیسا برویم. در همان سالهای کودکی به ما اجازه دادند که از میان فرقه های مسیحی یکی را خودمان انتخاب کنیم. به گمانم آن موقع من شش ـ هفت سال داشتم و برادرهایم یکی ـ دو سال از من بزرگتر بودند. من فرقه ی «متودیست» را انتخاب کردم، آن هم فقط به این دلیل که کلیسای آنها چند خانه با خانه ی ما فاصله داشت. و برادرانم به کلیسای فرقه ی «لوتری ها» پیوستند؛ چون آن هم نزدیک خانه ی ما بود و، به علاوه، من آن را انتخاب نکرده بودم.
در یازده سالگی رسماً به عضویت کلیسا در آمدم و عقاید مسیحیت را پذیرفتم. تا سیزده سالگی به کلیسا می رفتم. آن سال همراه خانواده به شهر کوچکی نقل مکان کردیم. آنجا در نزدیکی خانه مان کلیسایی وجود نداشت. و والدینم حوصله نداشتند که صبح زود بیدار شوند و ما را با ماشین به کلیسا ببرند. به این ترتیب، تعلیمات دینی ما تعطیل شد. تا آن که دو سال بعد مادرم ناگهان به دین روی آورد. او شروع کرد به رفتن به کلیسا و گاه گاهی پدرم را هم به آنجا می کشاند. من با اشتیاق به کلیسا می رفتم. آن زمان چند سال بود که خدا جویی من آغاز شده بود و این جستجو تا ۴۲ سالگی ادامه یافت .
در التهاب جهنمی که کشیش در کلیسا از آن یاد می کرد پای بند مذهب شدم، به این گمان که بالاخره «او» را یافته ام. ولی افسوس که عمر گل کوتاه است، چون شبهات و پرسش های بی پاسخ دوباره به سراغم آمدند.
در هفده سالگی با دختر یک کشیش «باپتیست» آشنا شدم و تصمیم گرفتم به مذهب آنها درآیم. حداقل از شش سالگی پدرم من را مورد سوء استفاده ی جنسی قرار می داد و من این موضوع را با آن کشیش در میان گذاشتم. او هم موافقت پدر و مادرم را جلب کرد که به صورت خصوصی سرپرستی من را به عهده بگیرد و در مقابل هفته ای صد دلار دریافت کند. من و پدر و مادرم در این کلیسا عضو شدیم و آن دو مدتی پس از این را به کلیسا می آمدند. تا این که یک روز کشیش در حضور جمع کار زشت پدرم را اعلام کرد ، و آنها هم دیگر نیامدند.
یک روز، بعد از دیدن پدر و مادرم به خانه ی کشیش برگشتم، اما دیدم جا تر است و بچه نیست. خانه خالی و یک سیخ کبریت هم نمانده بود. بعد از پرس و جو متوجه شدیم که کشیش به اختلاس از کلیسا متهم شده و فوراً به همراه خانواده اش فرار کرده است. من هم دوباره به خانه ی خودمان برگشتم و باز پدرم و همان قضایا.
این جریان باعث شد که همان یک ذره ایمانی را هم که به خدا داشتم به کلّی از دست بدهم و ملحد شوم. در مدت ۲۵ سال بعد از این قضیه، همیشه بین ایمان و کفر سرگردان بودم.
در ۲۶ سالگی با این فلسفه که زمانی شنیده بودم: «جسمت را بیاور، روحت هم به دنبال خواهد آمد.» مذهب کاتولیک را پذیرفتم. واقعاً به تعالیم کلیسای کاتولیک اعتقاد نداشتم، ولی شدیداً می خواستم به قدرتی فراتر از خودم تکیه داشته باشم تا با ایمان در مراسم مذهبی شرکت کنم. هفت روز هفته را به این امید که به ایمان دست یابم در مراسم «عشای ربانی» شرکت می کردم. اما پس از گذشت چندین ماه کم کم پی بردم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد، و حضور من در مراسم به هفته ای یک بار، و به تدریج ماهی یک بار رسیده است. تا جایی که در ۳۰ سالگی که با همسر کنونی ام، که کاتولیک نبود، برخورد کردم، دیگر اصلاً در مراسم حاضر نمی شدم.

حجاب
قبل از شوهرم به هیچ کس نگفته بودم که به خدا اعتقاد ندارم. فکر می کنم او هم اول حرفم را جدی نگرفت؛ گویا تا آن زمان اصلاً کافر ندیده بود.
همسرم ۲۹ سال از من بزرگ تر است. این ده ساله زندگی خوبی داشته ایم. اولین باری که هم را دیدیم، من هنوز با نومیدی دوست داشتم به خدا ایمان بیاورم، و مدام از شوهرم قول می گرفتم که وقتی به بهشت رفت، از خدا بخواهد که به من هم قدرت ایمان عطا کند و شوهرم، اگر توانست، از آن جهان برایم نشانه ای بیاورد که نتوانم آن را انکار کنم، و من بفهمم که واقعاً خدایی هست. او هم همیشه قول می داد به این وعده عمل کند.
ما در دهکده ای در ایالت آلاباما زندگی می کردیم. آن موقع من ۳۲ سال داشتم. در آن سال قرنیه ی هر دو چشمم زخم شد و وقتی آنها خوب شدند، تقریباً نابینا شدم. چشم پزشکان هم به خاطر آسیبی که از عفونت موجود در بافت قرنیه به وجود آمده بود پیوند قرنیه را موفقیت آمیز نمی دیدند.
هنوز به دنبال خدا می گشتم. در تکاپو بودم چیزی را برای امید بستن پیدا کنم که بهتر از چیزهای این جهانی باشد: نوعی دلیل برای احتمال زندگی پس از مرگ؛ راهی برای به دست آوردن آن. از طریق «شبکه ی رادیویی ترینیتی» به برنامه های تبلیغی مسیحیت گوش می دادم، هر چند در آن برنامه ها هم نمی توانستم مبلّغی قابل اعتماد پیدا کنم. با این حال، باز هم ادامه دادم، به امید این که بالاخره یکی از آنها چیزی بگوید که بر من اثر بگذارد و سرانجام به این نتیجه برسم که: «بله، واقعاً خدایی وجود دارد.» ولی هیچ یک از کشیش های رادیو چنین حرفی نزدند؛ تازه خیلی هایشان چیزهایی گفتند که بیشتر سردرگمم کرد.
طی ده سال اولی که عارضه ی چشمی پیدا کردم، سعی کردم باز هم در مراسم مذهبی فرقه های مختلف مسیحیت شرکت کنم: «باپتیست ها»، «مورمون ها» و … حتی درباره ی ادیان دیگر هم تحقیق کردم. ولی در هر مورد بعد از چند ماه شرکت در مراسم، بی میل می شدم. تعالیم این فرقه ها چیز جدیدی نداشتند. حرف هایی که تا ایمان کامل فاصله ی زیادی داشت. چیزهایی که غیر از ایمان خود شخص هیچ دلیلی نداشتند. من نمی توانستم به چیزی اعتقاد داشته باشم که تنها دلیلش چند کلمه در کتابی باشد که در یک نگاه کلی منطقی به نظر نمی رسد.
یادم می آید ۳۵ ساله که بودم، یک شب روی تخت دراز کشیده بودم و با خدا، که هنوز به وجودش اطمینان نداشتم، مناجات می کردم. در آن لحظات از او خواستم که اگر واقعاً هست، کسی را سر راهم قرار دهد که کمکم کند ایمان بیاورم؛ ولی هیچ کس پیدایش نشد.
در ۳۶ سالگی یک «کتاب مقدس» به خط بریل به دستم رسید و شروع به مطالعه ی آن کردم. باز هم به این امید که برای وجود خدا دلیلی بیابم. ولی از آنجا که فهم آن از حد توان من خارج و بسیاری از مطالب آن قابل توجیه نبود، پس از مطالعه ی تنها چند باب آن را کنار گذاشتم.
همان روزها بود که علی رغم میل به یافتن خدا از جستجو دست کشیدم و نسبت به دین کاملاً بی خیال شدم.
صبح روز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ پشت کامپیوترم نشسته بودم. ساعت هنوز ۹ نشده بود و طبق معمول، تلویزیون که سمت راست من قرار داشت، روشن بود. با شنیدن آرم مخصوص «خبر فوری» به طرف تلویزیون چرخیدم. گزارشگری شروع به صحبت کرد و یکی از برج های «مرکز تجارت جهانی» هم در تصویر دیده می شد. گزارشگر گفت که هواپیمای کوچکی به یکی از برج های دوقلو برخورد کرده است. من تقریباً نابینا هستم، ولی خوب می توانستم تشخیص بدهم که هواپیمای مذکور کوچک نیست. حفره ی ایجاد شده خیلی بزرگ بود و باور نمی کردم که هواپیما تصادفاً به ساختمانی به این بزرگی برخورد کرده باشد.
همچنان که داشتم تماشا می کردم، هواپیمای دیگری به برج دیگر اصابت کرد. من به دلیل کوچکی این هواپیما نتوانستم خودش را ببینم، ولی دود و آتشی را که از ساختمان برخاست دیدم.
از جا پریدم و به طرف اتاق رفتم. به شوهرم گفتم: «زود بلند شو که تروریست ها با هواپیما به ساختمان های مرکز تجارت جهانی زده اند!» او هم فوراً به اتاق نشیمن آمد، روی راحتی اش نشست و شروع کرد به تماشا کردن.
چندی نگذشت که اعلام کردند هواپیمایی به «پنتاگون» برخورد کرده و یک هواپیمای ربوده شده ی دیگر هم در پنسیلوانیا سقوط کرده است. با خودم فکر می کردم این حملات کی تمام خواهد شد. در دنیا چه خبر شده است؟ گزارشگر تلویزیون می گفت چیزی مثل آوار از ساختمان فرو می ریزد. شوهرم می گفت آنها مردمند که به آسمان پرت می شوند. او هیچ وقت نمی توانست این صحنه را فراموش کند. من خوشحال بودم که کم سویی چشمم اجازه نمی دهد بفهمم آن آوار چه بوده است. گزارشگر با لحنی تردید آمیز می گفت قسمتی از برج اول از ساختمان جدا شده و فرو ریخته است.
حالا با خودم فکر می کنم آیا آن خبرنگار واقعاً درباره ی آنچه می دیده تردید داشته است؛ چون بعداً معلوم شد که قسمتی از برج فرو نریخته، بلکه تمام ساختمان متلاشی شده است.
خانم خبرنگاری داشت گریه می کرد و آقای همکارش او را در آغوش گرفته بود. من هم گریه می کردم و شوهرم مرا در آغوش گرفته بود.
تا چند هفته بعد من بی خود و بی جهت زیر گریه می زدم. وقتی سوار اتوبوس می شدم، مجبور بودم صورتم را به طرف پنجره نگه دارم و وانمود کنم که دارم بیرون را تماشا می کنم تا کسی اشک هایم را نبیند. یا وقتی به رستوران می رفتیم می بایست با دستمال اشک هایم را پاک کنم، مبادا کسی نگاه کند و فکر کند من دیوانه ام.
آن موقع من مسیحی بودم. این قضایا مرا ویران کرده بود. از آنجا که رسانه ها اسلام را باعث و بانی انفجارهای ۱۱ سپتامبر معرفی می کردند، نمی توانستم بفهمم جطور ممکن است یک دین، ترویج کننده ی چنین خشونتی باشد؛ به عقلم جور در نمی آمد. بنابراین تصمیم گرفتم خودم تحقیق کنم. می خواستم به هر راهی که شده حقیقت موضوع را کشف کنم. به خاطر کم بینایی ام نمی توانستم از اینترنت آنچنان که باید استفاده کنم. پیدا کردن کتاب درباره ی اسلام به خط بریل یا با چاپ درشت هم مقدور نبود. با این حال با استفاده از یک نرم افزار بزرگ نما به سراغ کامپیوتر رفتم.
جستجویم را آغاز کردم. به پایگاه های اسلامی در اینترنت مراجعه کردم و عضو گروه های اینترنتی مربوط به زنان مسلمان شدم. در این گروه ها سؤالاتم را از طریق ایمیل مطرح و جواب هایی دریافت می کردم که پس از پرس و جوی بیشتر آنها را تصدیق می کردم.
من آدم شکاکی هستم. تا چیزی را نفهمم قبول نمی کنم. هیچ وقت چیزی را فقط به این خاطر که مردم می گویند، باور نمی کنم. باید آن مطلب هم به عقلم جور در بیاید و هم آن را از لحاظ قلبی بپذیرم.
در اثنای تحقیق به این نکته پی بردم که خدای مورد نظر مسلمانان همان خدای مسیحیان و یهودیان است؛ خدای ابراهیم [ع] و موسی [ع]. فهمیدم که اسلام، تنفر از غیر مسلمانان را ترویج یا از آن چشم پوشی نمی کند و از کنار کشتار افراد بی گناه به سادگی نمی گذرد.
در این تحقیق به مطالبی درباره ی اسلام دست یافتم که در رسانه ها خبری از آنها نیست و به این نتیجه رسیدم که اسلام دین بر حق است. با دلایل قانع کننده ی بسیاری روبرو شدم و جالب این که همه ی این دلایل در خود قرآن بود؛ مسائل صرفاً علمی که دانشمندان در همین ۱۰۰ ساله ی اخیر به آنها دست یافته اند. فقط خدا می توانسته ۱۴۰۰ سال قبل از این حقایق خبر داشته باشد.
مثلاً یک روز در سایتی برخی پیش گویی های علمی قرآن را می خواندم. آیه ۳۷ سوره ی «الرحمن» از نابود شدن منظومه ی شمسی ما سخن می گوید: «آن گاه که آسمان شکافته شود تا چون گل سرخ گون و چون روغن (مذاب و روان) گردد.» ذیل این آیه لینکی به سازمان فضایی آمریکا (ناسا) به چشم می خورد. نمی دانستم آن صفحه چه مطلبی دارد، ولی وقتی روی آن کلیک کردم چیزی دیدم که زبانم را بند آورد و اشک در چشمانم حلقه زد. حالا ـ اگر باز هم شکی باقی مانده بود ـ دیگر یقین کردم که اسلام دین حقیقی خداوند است.
در آن صفحه ی سایت ناسا، تصویری شبیه گل سرخ دیده می شد: تصویر یک سحابی که آن را با تلسکوپ فضایی هابل گرفته بودند. این عکس مربوط به ستاره ای منفجر شده با فاصله ی ۳۰۰۰ سال نوری از زمین بود. دانشمندان عقیده دارند که همین سرنوشت در انتظار منظومه ی شمسی است. مسلمانان این ستاره را «سحابی گل سرخ» می خوانند. این مسأله ۱۴۰۰ سال پیش در قرآن ذکر شده است. محال است مردم آن زمان از این مسأله آکاه بوده باشند؛ این فقط از جانب خداست.
بعد از باور عقلی و اعتقاد قلبی به حقانیت اسلام دیدم که دیگر مسلمانم و فقط مانده که ایمانم را اظهار کنم. در اینترنت سراغ مساجد منطقه را گرفتم. به مسجدی در شهر مجاورمان تلفن زدم و پرسیدم کی می توانم شهادتین را جاری کنم. گفتند باید ساعت ۴ بعد از ظهر شنبه آنجا باشم تا مراسم در حضور امام جماعت انجام بگیرد. پرسیدم: «نمی شود زودتر بیایم؟ چون با اتوبوس دیر وقت به خانه می رسم.» قول دادند من را با ماشین برگردانند. من طبق برنامه ی آنها، و طبق برنامه ای که خدا ریخته بود، به آنجا رفتم و بدین ترتیب زندگی جدیدم را آغاز کردم. تا پیش از این، ازدواج در نظرم مهم ترین حادثه ی زندگی ام بود. ولی از آن روز، مسلمان شدنم را بزرگ ترین اتفاق زندگی ام می دانم. آن روز اعتراف کردم که اسلام طریق رستگاری و راه رسیدن به بهشت است و من تصمیم گرفتم که به آن عمل کنم.
توقع نداشتم شوهرم از مسلمان شدن من هیجان زده شود. بالاخره او هم تحت تأثیر تبلیغات رسانه ها قرار گرفته بود. دوست نداشت من هفته ای چند شب به مسجد بروم. تنها در خانه حوصله اش سر می رفت. یک شب بعد از این که به خاطر رفتن من غرولند کرد، کمی آن طرف ترش نشستم و به آرامی گفتم: «من هیچ وقت از تو نمی خواهم به دینی که اعتقاد نداری عمل کنی. آن قدر دوستت دارم که نمی توانم مجبورت کنم. ولی خواهش می کنم درباره ی اسلام مطالعه کن تا حداقل بفهمی من به چه چیزهایی اعتقاد دارم.» این را گفتم و رفتم لباس هایم را پوشیدم که به مسجد بروم. شوهرم را بوسیدم و از او خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم دیدم نظرش به کلّی عوض شده و چهره اش باز و بشاش است. همان شب قبل از خواب تحقیق درباره ی اسلام را شروع کرد.
از ان به بعد شوهرم هم با من به مسجد می آمد. من در جمع خواهران آموزش می دیدم و او با یکی از برادران صحبت می کرد و سؤالاتش را از او می پرسید. در خانه هم از طریق اینترنت و کتاب هایی که از مسجد امانت گرفته بود تحقیق را پی گیری می کرد. سپس درباره ی مسائل مختلف با هم تبادل نظر می کردیم و من نقاط مبهم را برایش توضیح می دادم.
بالاخره روزی فرا رسید که همسرم، با لحنی یقین آمیز، انگار که مسلمان شده، به من گفت که تصمیم گرفته به بعضی از احکام اسلام عمل کند. من که اصلاً نمی دانستم به این مرحله رسیده، پرسیدم: «از کجا فهمیدی این احکام درست است؟» او جواب داد: «در قرآن نوشته است.» جا خوردم. او ایمان آورده بود! او به حقانیت اسلام پی برده بود! ۳۶ روز بعد از مسلمان شدن من همسرم شهادتین را گفت و به دین اسلام درآمد. همان شب مراسم عقدمان را هم به سنت اسلامی برگزار کردیم. وقتی شوهرم شهادتین را می گفت، من گریه می کردم. در آن لحظه می دانستم ما دو تا در آن دنیا با هم خواهیم بود!
یک ماه پیش از این برادری از من پرسید چند درصد احتمال می دهم همسرم مسلمان شود. من جواب دادم: «صفر درصد. من نمی توانم تصور کنم که کسی بعد از ۷۰ سال ناگهان تغییر عقیده بدهد.» اما همسرم دو هفته قبل از هفتاد و یکمین سالگرد تولدش اسلام را به عنوان دین و راه زندگی اش انتخاب کرد. حالا در جمع مسلمانان خانواده ی تازه ای پیدا کرده ایم. پیروان اسلام ما را با دوستی و محبت پذیرفته اند. این دوستی و محبت از تعالیم همه ی فرقه های مسیحیت است و من در مراحل مختلف زندگی ام با آنها آشا شده بودم. ولی احساس می کردم هیچ یک از این خلقیات در میان مسیحیان وجود خارجی ندارد.
بسیاری از مسلمانان منطقه ی ما مهاجرند. ولی با آمریکایی ها، چه مسلمان و چه غیر مسلمان، در نهایت مدارا برخورد می کنند. از همان لحظه ی اولی که پا به مسجد گذاشتیم، ما را با روی باز در جمع خانواده ی اسلام پذیرفتند. ما همیشه احساس می کردیم مورد استقبال و پذیرش واقع شده ایم.
زندگی ما از زمان مسلمان شدن جهت دار و هدفمند شده است و معنای وجودمان را دریافته ایم. ما به این نتیجه رسیده ایم که فقط چند صباحی در این دنیا هستیم و آنچه در آخرت است بسیار بهتر از خوشی های زودگذر دنیاست.
نسبت به زندگی پس از مرگ احساس امنیتی پیدا کرده ام که پیش از این هیچ گاه نداشته ام. هر دوی ما فهمیده ایم مشکلاتی که زمانی آنها را خیلی بزرگ می دیدیم، در واقع سکوی پرتاب ما هستند. برای آنچه داریم، و نیز آنچه نداریم، خدا را شکر می کنیم.

نویسنده عبدالله منه
استبصار www.estebsar.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube