به گزارش بنیاد بین المللی استبصار، اسم بنده محمدرفیق طاهری؛ «طاهری» لقب وشهرت[من]  هست [و] اسم اصلی[من]«محمد رفیق» هست. از کشور پاکستان، ایالت پنجاب، استان بهاولپور و شهر شریف.

داستان استبصار

داستان بنده راجع به استبصار یک داستان معجزه آسا هست، «و إنّ علینا للهدی»[سوره لیل/ آیه ۱۲]؛ خداوند متعال هر کسی را بخواهد هدایت میکند.  «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»[عنکبوت / ایه ۶۹] این را من حس کردم در این داستان.

تقریبا دوازده سالم بودم و کلاس هشتم بودم. داستان از اینجا شروع شد که برادران بزرگم رفته بودند بیرون ـ پدرم کشاورز بود ـ برای اینکه برای دام‌ها علوفه بیاورند، خودم آن روز خواستم که با اینها بروم . رفتیم با هم و صدای اذان را شنیدیم از مسجد ـ خانه‌مان نزدیک شهر هست و متصل به شهر بود ـ  وقتی اذان را شنیدم ـ من از بچگی عادت داشتم به نماز، بخاطر مادرم، خدا رحمتش کند [چون] ایشان پایبند به نماز و روزه و اینها بود ـ  وقت نماز که شد به برادرم گفتم وقت نماز است برویم اول نماز بخوانیم، بعداً برگردیم سرکار. برادری که بزرگتر بود ـ آن موقع ایشان دیپلم میخواند ـ گفت: « چه فایده‌ای دارد که ما نماز بخوانیم؟!» این یک سوالی بود و یک تلنگری بود برای من و تعجب کردم که مگر میشود نماز فایده‌ای نداشته باشد. ایشان گفت:« نماز فایده‌ای دارد ولی چون نمیدانیم در مذهب حق هستیم یا نیستم لذا اگر هم نماز بخوانیم و حق نباشیم، نماز خواندن ما چه فایده‌ای خواهد داشت؟!» گفتم:« مگر ما چندتا مذهب داریم؟ آیا ما بر حق هستیم یا نیستیم؟» ایشان چندتا[مذهب] را اسم آورد، گفت:« ما اهل تسنن هستیم، سُنّی هستیم. شیعه هم داریم، وهابی هم داریم، دیوبندی هم داریم. داخل اسلام مذهب‌های مختلفی هست». و یک حدیث از پیامبر گرامی(ص) گفت که امت من به هفتاد دو فرق تقسیم خواهد شد که یکی از آنها بر حق خواهد بود. [برادرم در ادامه حرف‌هایش گفت:]«حالا من نمیدانم کدام یک بر حق است. لذا بدون اینکه بدانیم و نماز بخوانیم چه فایده‌ای خواهد داشت».این بحث و سوال ایشان باعث شد من شروع کنم به تحقیق. گفتم:« پس اگر اینطور است باید تحقیق کنیم و به این حق برسیم چون بالاخره  معادی در کار است، مرگی در کار است، سوال و جوابی در کار است» و ایشان گفت:« من که نمیدانم و نتوانستم تلاش کنم، شما اگر توانستی، برو تلاش کن و به من هم بگو اگه به آن[حق] رسیدید».  این باعث شد که من از همین لحظه تصمیم گرفتم.

آمدم مسجد ـ آن موقع وسایل هم نداشتم هیچ کتابی، هیچ کتابخانه‌ای، هیچ شخصیتی. بغیر از همان مدرسه و خانه، کار دیگری نداشتیم و جای دیگر هم آشنا نداشتیم، هیچ سازمانی، [نه]موسسه‌ای، [نه]کتابخانه‌ای ـ آمدم مسجد و دعا کردم با یک حالت غم انگیزی و از خدا خواستم:« خدایا! من میخواهم حق را بدانم و حق را ببینم، به من نشان بده چه مذهبی با حق است». بعد از این دعا من تقریبا تا عصر ـ ما ظهر و عصر را جدا می‌خواندیم، [آن روز]من ظهر رفته بودم نماز خواندم و تا عصر ـ مسجد بودم، نماز عصر که تمام شد من آمدم خانه، بعد نماز مغرب و عشا که خوابیدم یک خوابی دیدم. این خواب برای من یک کمک بود. بعد از آن من تصمیم گرفتم که تحقیق کنم. آمدم مسجد که ببینم قرآن برای ترجمه‌ای باشد ، یک قرآن کریم آنجا بود که به زبان اردو ترجمه شده بود. آن را  شروع کردم از اول تا آخر بخواندن که شاید بتوانم چیزی پیدا کنم که مرا به حق برساند، تا اینکه به آیه وضو رسیدم؛ « اذا قمتم الی الصلاه فاغسلوا وجوهکم…»[مائده / آیه ۶] آن ترجمه بزبان اردو بود و طبق مذهب اهل تسنن ترجمه شده بود، آنجا نوشته شده بود که پاها را بشویید، من آن آیه و آن ترجمه را نوشتم. آن موقع که داشتم میخواندم به ذهنم آمد که ممکن است ترجمه کننده، درست ترجمه نکرده باشد یا طبق مذهب خودش ترجمه کرده باشد. این را نوشتم و روز بعد رفتم مدرسه. آنجا تلاش می‌کردم که ببینم از چه کسی ترجمه این آیه را بپرسم ـ در آن سن و سال در ذهن ما این بود که هرکسی ریش داشته باشد عربی می‌داند ـ سه تا استاد بود که در آن مدرسه ریش داشتند. یکی از آنها ریشش خیلی بلند بود و حس ما اهل تسنن این بود افرادی که گرایش به وهابیت یا ناصبیت داشته باشن ما آنها را دوست نداشتیم. و این استاد، استاد عربی بود و این [استاد] یک موقعی در کلاس از یزید لعین کلامات توصیفی و تعریفی گفته بود و من از او  بدم آمده بود. چون ما درسته اهل تسنن بودیم ولی محُبّ اهل بیت(ع) بودیم و عاشق اهل بیت(ع) در عشیره ما وجود داشته و دشمنان اهل بیت(ع) بخصوص یزید و بنی امیه را زیاد قبول نداشتیم. لذا نسبت به آن استاد بدبین بودم. دو نفر دیگر هم در ذهنم بود که بروم پیش اینها. یکی از آنها آقای ریاض حسین صیاد ـ خدا حفظ کند[ایشان را] هنوز زنده هستند، چند سال یعنی کلاس دوم و سوم و چهارم بودیم [و] با ایشان یک آشنایی داشتیم ـ در ذهنم آمد که پیش ایشان بروم. آن موقع ایشان فقط تا کلاس پنجم تدریس میکردند. ما رفته بودیم دوره بعدی ولی آشنا بودیم و در ارتباط بودیم. پیش ایشان رفتم و این آیه را در برگه‌ای نوشته بودم. [گفتم:] «من میخواهم ترجمه این آیه را بدانم»، ایشان لبخند زد و گفت:« چرا میخواهی ترجمه را بدانی، گفتم حالا من میخواهم بدانم و این را  میدانم که راجع به وضو هست و ترجمه اش را میخواهم بدانم». عربی هم سه سال خوانده بودیم و تا حدّی متوجه بودم ولی میخواستم ترجمه دقیق را بدانم. ـ ایشان با عشیره و خانواده ما اشنا بود ـ گفت:« نترس من میدانم که شما اهل تسنن هستید مشکلی نیست اصلش را بگو شما چرا میخواهی بدانی؟» گفتم: «من میخواهم بخاطر این تحقیق کنم».

ایشان به زبان خودش هرچی بلد بود ـ بدون قواعد نحوی ـ توضیح داد به من که؛ معنای «اغسلوا» شستن و «امسحوا» مسح کردن است، دوتا چیز باید شسته بشود، دوتا مسح‌ها باید مسح بشود، کلمه مسح به معنای مسح کردن است. گفتم:« خیلی خوب طبق این آیه ما باید پاها را مسح کنیم و نشوریم». ایشان گفت:«اره». [گفتم:]« [در] ترجمه این نوشته شده پاها شسته بشود [ولی] طبق توضیحی که[شما] دادید باید مسح بشود». ایشان گفت:« حالا این ترجمه‌ای که کرده اهل تسنن [است و] هرکه طبق فکر خودش ترجمه کرده». گفتم:« حالا من میخواهم تحقیق کنم و می‌خواهم راجع به مذهب شیعه بیشتر بدونم، چه باید بکنم؟». ایشان خودشان هم یک زمانی مستبصر شده بودند و در زمینه استبصار خیلی فعالیت داشتند تا آن زمان نزدیک ۲۰ یا ۲۵ نفر را شیعه کرده بودند. برای بحث کردن تجربه هم داشتند، و یک کتابخانه کوچیک هم داشتند که در کتابخانه‌شان یک سری کتابهایی به زبان اردو هم بود. [مثلاً]کتاب شبهای پیشاور که به زبان اردو ترجمه شده بود. [یا مثلاً]کتابهای آقای سماوی، [که] ۵ یا ۶ تا کتاب به زبان اردو ترجمه شده بود. [یا مثلاً] پیش ایشان ترجمه قرآن طبق فقه جعفری هم بود، ترجمه نمونه هم ترجمه شده پیش ایشان بود، و چندتا کتاب راجع به فدک[هم] بود[که]  مولفش جسر سجادحسین هستند. ـ[ایشان] قاضی دادگاه و اهل سنت بود،[بعداً] مستبصر شد و بعد از آن راجع به فدک «البلاغ المبین» به دو جلد نوشته است ـ. خیلی کتاب خوبی بود. ایشان نوبتی به من کتاب میدادند و من میخواندم.

از کتاب «ثم اهتدیت» از آقای سماوی شروع کردم، بعد کتاب شبهای پیشاور  و بعد کتابهای بعضی از اهل تسنن و کتابهای دیگر و یک کتاب دیگر که اسمش الان یادنم نیست[این کتاب که اسمش را فراموش کرده‌ام محتوایش اینگونه بود که؛] دوتا همکلاس بودند، یکی شیعه و یکی سنی، که بین آنها [یک]بحث بصورت سوال و جواب [اتفاق افتاده]بود و این بصورت کتابی بعدا چاپ شد. آن را من خواندم. بعد از این تقریبا ۹ ماه یا ۱۰ ماه طول کشید تا [زمان] امتحانات هشتم رسید. بعد از آن من خواستم اعلام کنم که شیعه هستم، ایشان گفت که چون من خانواده شما را می‌شناسم، اگر اعلام کنید به مشکل برمی‌خورید، لذا اگر بتوانی فعلاً کتمان کنید[بهتر است] ولی من چون اینقدر خوانده بودم دیگه نمی‌توانستم همینجوری بمانم [ و می]خواستم اعلام کنم من شیعه هستم. همین که من اعلام کردم مشکلات برای من شروع شد. یک دایی داشتم ـ حالا من مختصر میکنم داستان را ـ از طرف ایشان بیشتر [به من]فشار می‌آمد، ولی من پافشاری می‌کردم. یک سری تهدیدهایی هم بود ولی با این وجود من به دوستان و به افراد خانواده و به پسران عمو و دایی گفتم که [حاضرم] برویم با هر کسی بحث کنیم. این یک قسمت داستان بود. اما قسمت بعدی که مهمتر از این است، با یکی از علمای اهل تسنن رفتیم و راجع به  همین اختلافات شیعه و سنی بحث کردیم .

ایشان درس خوانده بود، روحانی مدرسه بود، صرف و نحو وعربی بلد بود، با ایشان که بحث شد ـ من بالاخره کتابهای سماوی و شبهای پیشاور را خوانده بودم [و] زبانم باز تر بود و می‌توانستم با او بحث کنم ـ راجع به قضایای سقیفه بنی ساعده و خلافت و فدک و بعضی از مسائل فقهی بحث شد و مجاب شد و نتوانست جواب بدهد. چون من از خودم چیزی نداشتم و هرچیزی داشتم از این کتابهایی بود که خوانده بودم. در آخر من یه چیزی بهش گفتم که این باعث شد که یک باب جدید برای من باز بشود. من همین آیه وضو را گفتم. گفتم:« نماز که قبول نباشد، کل دین قبول نیست، و نماز هم به وضو بستگی دارد، و وضو شما هم طبق این آیه درست نیست؛ باید ما پاها را مسح کنیم ولی شما می شوید». ایشان لبخندی زد و گفت :« هنوز بچه‌ای و قواعد صرف و نحو نخوانده‌ای، طبق قواعد نحوی این «ارجلکم» عطف بر موصولات است لذا بر اساس این عطف پا باید شسته بشود نه اینکه مسح بشود.

گفتم:« من که از صرف و نحو که سر در نمی‌آورم که عطف و معطوف را بلد باشم ولی من میروم صرف و نحو میخوانم و دوباره برمیگردم با شما صحبت می‌کنم». من آمدم با همان استادی که بود با ایشان صحبت کردم [و] داستان را گفتم. ایشان گفت:« منم اینکه نحو بلد باشم [یا] صرف بلد باشم یا عطف و معطوف بدانم، نمیدانم. ولی میتوانیم یک کتاب بگیریم که بعنوان معلم عربی هست[و] چهار جلد است و بدون نیار به استاد میتوانی بخوانی و به عربی مسلط بشوی». این کتاب را ایشان برای من خرید، اسمش معلم عربی هست. من دو جلد را خودم خواندم و متوجه شدم. جلد سوم را داشتم میخواندم یک جایی  بود که متوجه نمیشدم، یک فرد از آنجا رد شد ریشش هم بلند بود . من در ذهنم بود که شاید اهل تسنن باشه. گفتم:« من میخواهم این را بدانم، من متوجه نمی‌شوم این چی هست». ایشان گفت:« چرا میخواهی عربی یاد بگیری من گفتم حالا من میخواهم قآان بفهمم» .

ایشان گفت: « نه داستانش رو بگو، مشکل چی هست». گفتم:« من شیعه شدم و اینجور مشکلات [برای من] پیش آمده و من میخواهم عربی را بدانم. ایشان مدیر یک مدرسه علمیه بود. گفت:« اگر میخواهی عربی را یاد بگیری با این کتاب مشکل حل نمیشود، شما باید بیایی مدرسه، رسماً عربی را بخوانید و بعد از آن می‌توانید به عربی مسلط بشوید». یک کارت ویزیت هم به من داد گفت:« اگر خواستی بیایی مدرسه ما، در خدمت شما هستیم». من رفتم با همان استاد مشورت کردم گفت:« نه! اگر میخواهی عربی یاد بگیری یک مدرسه دیگر در شهر ما هست در علوم جعفریه، آنجا باید بروی، آنجا یکی از علما از ملتان آمده[است به نام] آقای قاضی شبیر حلبی، برویم پیش ایشان آنجا [و] شما را پذیرش کنیم». ایشان دست من را گرفت آمدیم پیش آقای شبیر حلبی و داستان را گفتند که؛ ایشان به این طرق شیعه شده و الان راجع به زبان عربی میخواهد بیشتر کار کند، لذا  شما پذیرش کنید. ایشان هم راضی شدند و من را پذیرش کردند. من یکسال ـ تا سیوطی ـآانجا درس خواندم، بعد از آن وقتی من به عربی مسلط شدم، بهشان گفتم:« من الان خداحافظی می‌کنم، میخواهم بروم با آن بنده خدا بحث کنم و به زندگی برگردم، ایشان[آقای شبیر حلبی] یک نکته جدیدی گفت و یک باب جدیدی برای من باز شد. ایشان گفت:« شما فکر می‌کنید که طرف نمیداند، صرف و نحو خوانده است، آنچه که شما خواندید [او هم خوانده است و]میداند ولی هرچه با اینها بحث کنید فایده ندارد، لذا شما بیایید من شما را به اصل تشیع راهنمود کنم. گفتم که من با شیعه آشنا بودم و این همه درس و این ههامه… پس این چه بود؟ ـ آن موقع من مکلف نبودم و توضیح المسائل آقای اراکی در مدرسه تدریس می‌شد و ان را خوانده بودم ـ ایشان گفت:« نه برویم ایران و آنجا شما   به حقیقت تشیع، به اصل تشیع و به انقلاب اسلامی آشنا خواهید شد. گفتم:« وقتی من شیعه شدم خانواده راضی نبودند. آمدم مدرسه،  آنها هم راضی نبودند».

ایشان[مطالبی] راجع به امام خمینی به من گفتند. ایشان خیلی عاشق انقلاب اسلامی بودند هنوز هم هستند و پایبند انقلاب هستند، خیلی ایشان عاشق امام خمینی بودند و راجع به امام خمینی حرف میزدند

ایشان برای شما چطور انقلاب را تعریف میکردند که برایتان جذاب بود؟

مثلاً ایران در این وضعی بوده قبلاً، و الان یک عالم شیعی، یک مجتهد شیعی به نام امام خمینی آمده‌اند و کل ایران را زیر و رو کرده‌اند و آنجا حکومت اسلامی است. ایشان بیشتر راجع به شخصیت امام خمینی[مثلاً] راجع به تزکیه نفس، [یا اینکه]که خودشان کار میکردند، خودشان چای درست میکردند، راجع به اینجور چیزها، از داستانهای امام خمینی میگفتند که چقدر تزکیه نفس داشتند [و] چقدر  متعبد بودند [و] چقدر عاشق اهل بیت(ع) بودند و عکس‌های ایشان داخل مدرسه هم بود و بعضی وقت‌ها از ایشان فیلم هم نشان میدادند. ما وقتی می‌دیدم گریه می‌کردیم ب[بخاطر] محبتی که نسبت به ایشان در قلب ما می‌آمد. از اینکه ایشان در این قرن مجدِّد تشیع هستند یعنی تشیع را دوباره زنده کردند و یک حکومت شیعی را ایشان تاسیس کردند، این دوتا نکته برای ما خیلی جالب بود و بیشتر تلاش می‌کردیم که برویم از نزدیک ببینیم.

یک سال من که آنجا درس خواندم[سال] ۹۴ اول ژانویه من رسما اعلام کردم که من شیعه هستم و در ماه پنجم [سال]۹۴  من به مدرسه آمدم. یکسال بعد در ماه پنجم،  می ۹۵، من با ایشان[برای] اولین بار[به] ایران آمدم. ایشان گفت:« که فقط برو با پدر و مادر حرف بزن و آنها را راضی کن. من همه این هزینه ها و امکانات و ویزا و گذرنامه ها را خودم آماده می‌کنم». ایشان متکفل شد برای این امور و من را فرزند خود خطاب میکردند و به همه میگفتند ایشان فرزند من هست. در همین سال می ـ ذی قعده بودـ ۹۵ میلادی.[یعنی] ۷۴شمسی من [به] ایران آمدم. اینجا که آمدیم ایشان وقتی میخواستند برون و خداحافظی کنند، دست من را گذاشتند روی ضریح حضرت معصومه(س) ـ آن موقع ۱۳ سالم بود، متولد ۸۲ میلادی هستم. این ۹۵ میلادی بود ـ [خطاب به حضرت(س)]گفتند:« من پسر کوچکم را به شما می‌سپارم و خداحافظی میکنم و میروم». ایشان [هم] خداحافظی کردند و رفتند.

یک خانه بود در شهرک ولیعصر که الان به آنجا جوادالائمه می‌گویند. آنجا یک خانه بود ایشان اجاره کرده بودند. بعضی از دوستان طلبه که از پاکستان می‌آمدند، ایشان اجاره [را]خودشان میدادند و  آنجا ساکن میشدند. ایشان گفتند تا سه ماه فرصت هست برای شما، میتوانید اینجا بمانید و ۵۰۰ روپیه هم دادند که این هم هزینه تا این دو سه ماه، بعدش دیگه می‌سپارم شما را به خدا و اهل بیت(ع) و حضرت معصومه(س) و خداحافظی کردند و رفتند. فقط دوتا توصیه کردن به من. یکی اینکه سعی کن حداقل یک نماز حداقل در روز  پشت سر آقای بهجت بخوانید  صبح باشد یا ظهر باشد، و گفتند معلم اخلاق خوبی هم هستند[توصیه دوم اینکه] چون نزدیک تکلیف هم بودم، گفتند: «پسرم شما اینجا الان در ایران زندگی می‌کنید و بزرگ می‌شوید و خواهی ماند برای ادامه تحصیلات، یک چیزی در ذهنتان باشد، این ایران و این انقلاب سرزمین شهداست و خیلی از شهدا اینجا خون ریختند [تا] بوجود آمده است، لذا هر نوع معصیت و گناه یک نوع خیانت به خون شهدا خواهد بود. لذا در این سرزمین اگر بمانید نفس کشیدن هم در این سرزمین عبادت هست و مواظب این نکته باش که هر نوع معصیت خیانت به خون شهدا خواهد بود». روز دوم من رفتم پشت سر آقای بهجت نماز بخوانم. از اینجا یک باب جدید روی من باز شد.

من رفتم نماز مغربین بخوانم، من سر وقت رفته بودم، بعد از اذان، ولی همه مردم جا را گرفته بودند و مهر  وتسببیح گذاشته بودند که جا را اختصاص بدهند. و جایی نبود که من بایستم ـ چون آن موقع زیاد شلوغ [می‌شد] ـ یکی از شاگردان آقای بهجت[به نام] آقای خادمی ـ آن موقع من لاغر و کوچک بودم [و] زیاد جا نمی‌گرفتم ـ ایشان نزدیک خودشان[به من] جا دادند و بعد نماز پرسیدند: « کجایی هستی؟» من گفتم:« پاکستانی هستم و آمدم برای درس». فارسی خیلی کم متوجه می‌شدم. فارسی[را در سالهای] ششم، هفتم و هشتم[در مدرسه] خوانده بودیم ولی در حد اینکه بفهمیم بود ولی اینکه بتوانیم تماس برقرار کنیم نه. ایشان گفت که بعد از نماز مردم با اقا مصافحه می‌کنند و دست می‌دهند و بعد از آن می‌روند خانه. شما هم بعد از نماز، حاج آقا را دستبوس کن و بعد برو. گفتم چشم. بعد نماز من دیدم مردم صف کشیده‌اند که حاج آقا بیایند و مصافحه کنند و بروند. بیرون درب ـ آن زمان یک دبر کوچک بود آن طرف ـ بیرون درب مثلا در خود کوچه ایستاده بودم آقا هم سر بزیر داشتند می‌رفتند. نزدیک به من [که] شدند، ایستادند و سربلند کردند و رو به من گفتند:« مستبصرید؟» من نمیدانستم معنای مستبصر چیست. آقای خادمی هم همراه من بود. از ایشان پرسیدم:«یعنی چی؟» ایشان گفتند:«ایشان می‌پرسند قبلاً شما شیعه نبودید؟» گفتم:« بله قبلاً سنّی بودم و الان شیعه شدم و الان یکسال هست و الان روز دوم هست که آمدم ایران».

ایشان به افرادی که ایشان را می‌آوردند مسجد و می‌بردند، گفتن:« خانه من را بهشون نشان بدید و به علی آقا بگویید اسمشان را بنویسند و هر وقت ایشان خواست بیاید من را ببیند اجازه بدهندکه بیاید.» خداحافظی شد و بعد سعی می‌کردم حداقل یک نماز را پشت سر ایشان بخوانم. من می‌رفتم منزل ایشان برای نشستن و یک سری توصیه‌هایی ایشان میگفتند و از ایشان استفاده می‌کردیم و با ایشان در ارتباط بودم. بعد از یک سال در سال ۹۶ ایشان گفتند که  برگردید پاکستان و پدر و مادر را راضی کنید که راضی باشن شما اینجا درس بخوانید. گفتم:« آن موقع که من آمده بودم، از قلب راضی نبودند و بعید میدانم که بروم و دوباره حرف بزنم و راضی بشوند» گفتند:« نه! شما برید من دعا می‌کنم، آنها راضی می‌شوند». سال ۹۶ من دوباره[به] پاکستان رفتم و تعجب کردم یا از اینکه دلتنگ شده بودند یا اینکه از دعای آقای بهجت بود. به هر دلیل بالاخره فوری راضی شدند که شما درس بخوانید و بعد از سه ماه برگردید ایران.

بعد از تشیع چه چیزهایی را از دست دادید؟

اولین این بود که شما را از ارث محروم می‌کنیم. و [تو را]عاق می‌کنیم. بعضی وقت‌ها برادارن بزرگ اذیتم میکردند، کتک هم به من زدند. [مثلاً یکبار که]من رفته بودم [در مجلس]سخنرانی و مجلس عزا شرکت کنم، وقتی که برگشتم [من را کتک زدند] حالا شاید بعنوان اینکه دیر شده است. تهدیدها زیاد بود. ظرف‌های شما را جدا میکنم. مکان خوابیدن را جدا می‌کنیم طردت می‌کنیم. و تاثیر هم گذاشت فقط در حدّ تهدید هم نبود خیلی وقتها تاثیرگذار هم بود. یکی از [علتهای بوجود آمدن این تهدیدها] یکی از دایی ‌های من [بود] که از علمای اهل تسنن بود، ایشان در خانه ما بیشتر فشار می‌آورد. و تلاش میکردند که من سنّی بشوم. [به خاطر همین تهدیدها] من یکبار تقیه هم کردم، یعنی مدتی من می‌گفتم که بله من سنّی هستم و پنهان می‌کردم، تا اینکه من [به] مدرسه آمدم، دیگر واضح شد تقیه بوده [است]، از قلب شیعه بوده و بروز می‌کرده که سنی هست. خلاصه من از آن حمایت‌های مالی و حمایت‌های اخلاقی، عاطفی محروم بودم، از خانواده و آن جایگاهی که شخصی که درس می‌خواند یا مثلاً به چندتا موفقیت میرسد یا اینکه افراد خانواده هستند از افراد خانواده حمایت می‌کنند و خوشحال می‌شوند. آن جایگاهی که من داشته باشم، آن عشق و محبتی که از طرف آنها باشد من محروم هستم از آنها.

توصیه شما نسبت به: تاکید رهبری به شیعیان پاکستان، مبنی بر اینکه تقویت ارتباط خود شیعیان و استحکام ارتباط شیعیان با سایر فرقه ها.

در پاکستان فضای وحدت بین شیعه و سنی برقرار است یکی از دلیلهایش این است که اکثر خانوده‌ها به اینصورت هستند که بعضی از افراد سنی هستند، بعضی شیعه هستند. و از این جهت یک ارتباطی بین شیعه و سنی وجود دارد. و دلیل دیگر این است که اهل تسنن محب اهل بیت(ع) هستند. و این باعث میشود که درگیری کم باشد. اما این جریان‌های تکفیری و وهابی که در پاکستان هست این باعث می‌شود که مشکلاتی بوجود بیاید و به وحدت صدمه بزند و هم بعضی از اهل تسنن از شیعیان دور بشوند  به این دلیل که شایعاتی از طرف وهابیت هست. وقتی که من شیعه شدم همین برادرهای من چه شایعاتی به من میگفتند؛ که مذهب شیعه یعنی این و این و این. این همه کثافت در این مذهب وجود دارد. قائل به ۴۰ جزء قرآن هستند، قائل به تحریف قرآن هستند. راجع به عقد موقت یک چیزهایی میگفتند که دالّ بر بی‌غیرتی باشد.

و در این حد هست که نه فقط مردم بلکه علمای اهل تسنن هم این شایعات را قبول میکنند. و به این دلیل گاهی اهل تسنن دور میشوند از شیعیان. ولی اگر شیعیان با همان وحدت و با همان سبکی که از ائمه به ما رسیده است و ملاک آن زیارت عاشورا است که ما در کل مثلا اگر میخواهیم تبریء با دشمنان اهل بیت(ع) لازم نیست همه جا اسم ببریم. همین که ما کلی گویی کنیم کافی هست.  خود من بعضی وقتها که منبر می‌رفتم پای منبر بنده اهل تسنن هم خیلی می‌آمدند، چون من از زبان اصحاب پیامبر(ص) فضایل اهل بیت(ع) را می‌گفتم. یعنی می‌شود ما از بعضی چیزهایی که باعث تقریب وحدت است استفاده کنیم و این فضا را حفظ کنیم.

اما اینکه خود شیعیان با هم در ارتباط باشند. من بنظرم مشکلی که هست ما خود شیعیان، سه یا چهار حزب که هستیم و وحدتمان کم هست و این دلیلش به خود مردم برنمی‌گردد، این برمیگردد به خود رهبران شیعیان پاکستان که سه یا چهارتا هستند. اینها اگر یکی باشند، مردم که یکی هستند. یعنی از بالا شروع شده است. آن هم من حس می‌کنم که اگر ایران و رهبری نقشی را ایفا کند و اینها را یکی کند مردم یکی می‌شوند. و مردم اختلاف ندارند با یکدیگر. بله یک سری جریانهایی مثل بریتانیا و «ام آی ۶»  و اینها که راجع به مرجعیت حرف عجیبی میزنند یا اینکه شهادت سوم هم حتما باید در تشهد گفته بشود. دشمن توانسته است از این استفاده کند و شیعیان را تقسیم کند. و مهم این است که ما میتوانیم متحد باشیم.

آیا بعد از تشیع، دید شما نسبت به استکبار جهانی تغییر کرد؟

من قطع نظر از اینکه شیعه باشم ـ اگر ما بدون هیچ قضاوتی نگاه کنیمـ این تشیع بوده و هست و خواهد بود که همیشه با استکبار روبرو بوده، لذا دشمن شناسی که در شیعیان وجود دارد در مذاهب دیگر وجود ندارد.

 رهبر شعیان پاکستان؛ آقای عارف حسین حسینی

ایشان واقعا  رهبر دلسوز شیعیان پاکستان بود و کسی بود که امام خمینی ایشان را فرزند خود خطاب میکردند ـ ایشان دو نفر را فرزند خطاب می‌کردند یکی شهید مطهری را و دیگری آقای عارف حسینی را ـ تا موقعی که ایشان برای شیعیان پاکستان رهبر بو،د اینقدر وحدت و قدرت سیایسی و اقتصادی بین شیعیان وجود داشت که حتی اگر یک نفر از شیعیان در پاکستان شهید می‌شد همه سازمان‌های دولتی پاکستان می‌لرزیدند که الان چه انتقامی از ما گرفته خواهد شد.

حتی این را آن موقع که من سنّی بودم از پدرم و عموهایم می‌شنیدم که شیعیان خیلی با هم وحدت دارند. پدرم مثال می‌آورد برای کلاغ که اگر یک کلاغ صدمه ببیند همه کلاغ‌ها جمع می‌شوند. و شیعه در این مسئله  مانند کلاغ هستند و نمی‌گذارند  یک شیعه در پاکستان صدمه ببیند، زمان رهبریت عارف حسین [اینگونه بود]

در مورد شهید محمدعلی نقوی

می‌شود گفت که دست راست و [به نوعی] قدرت حرف زن (= زبان ناطق) حسینی ایشان بودند و ایشان دوتا سازمان دانشجویی و «آی اس اُ»  را تشکیل دادند و هنوز هم برکاتش هست. و یک سربازان گمنام هم داشتند که حافظ جان شیعیان بودند. بعد از شهادت ایشان ارزش جانی شیعیان در پاکستان به حداقل رسیده. الان کار به جایی رسیده که حتی اگر ۱۰۰ نفر هم در یکجا شهید بشوند چیزی تکان نمیخورد.

معرفی کتاب برای مشتاقان گرایش به تشیع

یک کتاب هست که بزبان فارسی ترجمه شده بنام بلاغ المبین راجع به فدک. من کتاب زیادی خواندم راجع به فدک، اما البلاغ المبین کتاب خیلی خوبی هست. چون خودشم قاضی دادگاه بوده ایشان انگار [به] دوتا وکیل گفته[است] که شما بحث کنید. یک وکیل از طرف دستگاه حکومتی و یک وکیل از طرف صدیقه زهرا(س). اینها ادله طرفین را بحث می‌کنند و خودش هم بعنوان قاضی دادگاه فقط می‌شنود و هیچ قضاوتی هم نمی‌کند و خواننده خودش [باید]قضاوت کند. راجع به فدک، آن کتاب خیلی خوبی است و شبهای پیشاور هم خیلی خوب است و کتابهای[آقای] سماوی، خیلی بزبان ساده و تاثیر گذار هست.

مهمترین وظیفه ما نسبت به امام زمان(عج) در زمان حاضر

مهمترین وظیفه ما تزکیه نفس هست و بصیرت و آمادگی و اینکه ما وابسته باشیم به افرادی که امید [می‌رود] اینها با امام زمان(عج) در ارتباط هستند تا از طریق اینها بتوانیم [با] جریان ظهور آشنا بشویم که بدانیم به کدام سمت دارد  می‌رود. بالاخره علایم ظهور گفته شده و هر کسی نمی‌تواند متوجه بشود، افراد با بصیرت [و] دشمن شناس، اینها میتوانند.

ارتباط خود شما با امام زمان(عج)

ارتباط اعتقادی و عاطفی، هر دو ارتباط[را] انسان باید با امام زمان(عج) داشته باشد. جواب را می‌گیرد و اینطور نیست که ایشان کمک نکند و به سراغ ما نیایند ایشان که حاضرند.

آقای بهجت می‌فرمودند: «یک چیزی که من می‌گویم، قبل از اینکه گوش من بشنود، گوش امام زمان که اُذُن الله است می‌شنود.» لذا اگر ما در این حدّ احساس قرب و نزدیک بودن امام(عج) را بکنیم [و معتقد باشیم] که ایشان در زندگی ما اینقدر تاثیر گذار هستند و واسطه فیض هستند.

اطلاعات شما در مورد امام زمان(عج) قبل  از تشیع

قبل از شیعه شدن، راجع به امام زمان(عج) این[مقدار] آشنا بودیم که یک مهدی خواهد آمد و نجات خواهد داد، منجی مهدی. و این تقریبا در همه مذهب و ملیتها هست که منجی خواهد آمد. هر کس به اعتقاد خودش. ما در خانه تا امام صادق(ع) آشنا بودیم و گاهی هم امام کاظم (ع).

ارتباطتان با کدام اهل بیت(ع) قویتر است؟ چرا؟

بیشتر با امام علی علیه السلام

توصیف امام علی(ع) از زبان شما

یک شخصی که می‌توانیم بگوییم در آنِ واحد، هم مدافع توحید است، هم مدافع رسالت، هم عبد خدا هست و هم غلام پیامبر(ص). ما بالاتر از امام علی(ع) کسی را سراغ نداریم که در این حدّ عاشق خدا باشد، در این حدّ عاشق پیامبر(ص) باشد.

نکته آخر

آن موقعی که من برگشتم پاکستان، افراد خانواده همه جمع شدند و اصرار داشتند که من به مذهب خودم برگردم. و دلیلش هم این بود که من از بچگی داماد آن دایی بودم که اهل تسنن بود. ایشان یک خوبی که داشت وقتی که دخترش به بلوغ می‌رسید زود شوهر میداد، گفت دخترم من میخواهم شوهر بدهم و دامادم هم شیعه هست. باید سنّی بشود تا من دختر به او بدهم یا اینکه ایشان [دخترم را] طلاق بدهند. حرف طلاق که وسط آمد، خانواده حساس شدند که میانجیگری کنند و واسطه بشوند. من هم گفتم، با هم بحث می‌کنیم ـ یک دایی دیگه داشتم باسواد تر بود ـ به ایشان گفتم که در حضور شما ما باهم می‌نشینیم بحث می‌کنیم. اگر من نتوانستم جواب بدهم من سنّی می‌شوم و اگر ایشان نتوانست جواب بدهد شیعه بشود. ایشانم قبول کرد و این قضیه بین همه فامیل‌ها پیچید و تقریبا یک هفته خیلی از فامیلها و افرادی که در همسایه ها زندگی میکردند همه جمع شدند و ما بحث می‌کردیم. اینجا هم بنده همان روشی که در کتابها دیده بودم استفاده می‌کردم. یک زمان یک مشکلی بود که علمای اهل تسنن نسبت به قضیه فدک پنهان کاری میکردند و حتی نسبت به قضیه سقیفه بنی ساعده. می‌گفتند نیست اصلا، و این دروغه که فدکی در کار باشد که دختر پیامبر(ص) رفته باشد تقاضا کرده باشد و یک صحابی پیامبر(ص) او را منع کرده باشد. یک نفر دیگر بود که[در جلسه های خصوصی]  دو نفر، سه نفر بحث کرده بودیم. ایشان این کتابها را  خوانده بود و اهل مطالعه بود. ایشان می‌پذیرفت چون کتابهای تاریخی را خوانده بود ولی به دلایلی توجیه می‌کرد و تحریف می‌کرد. حتی همان دایی من که باسوادتر بود ایشان منکر جنگ جمل بود. من وقتی دیدم این اهل مطالعه هست و می‌داند، ایشان را هم آورده بودم آنجا. سه و چهارتا علمای اهل تسنن بودند و بنده و مردم زیاد  جمع شده بودند. بعضی‌ها تجسس می‌کردند که ببینند چی می‌گویند و چه می‌شود و اینها. من اول از هر قضیه ای که بحث میکردم از آن بنده خدا می‌پرسیدم و اقرار می‌گرفتم که شما بگویید آیا این اتفاق افتاده در تاریخ یا نیفتاده؟ بعد که شروع می‌کرد به توجیه من می‌گفتم حالا شما ساکت باشید. بعد من رو می‌کردم به مردم و شما که می‌گید نیست این یک عالم شما دارد اعتراف میکند که این اتفاق افتاده است. حالا نظر شما چی هست مثلا راجع به خلافت و فدک بیشتر بحث شد.

چون مذهب اهل بیت(ع) بیشتر مذهب فطری و عقلی است اگر درون پاک باشه پنهان کاری صورت نگیرد فریبکاری صورت نگیرد مردم می‌پذیرند، لذا بعد از یک هفته بحث تقریبا حدود ۳۰ نفر شیعه شدند و گفتند ما اعلام می‌کنیم . و خود آن که قاضی بود و قرار بود قضاوت کند بین من و دایی من آن هم علمای اهل تسنن بود. آنها جمعاً ۴ نفر بودند یعنی یک نفر قاضی بود و سه نفر با من بحث میکردند. آن هم اعتراف کرد که ما نمی‌توانیم جواب بدهیم. خود دایی من هم اعتراف کرد که من هم نمی‌توانم جواب بدهم اما طبق قرار اگرچه قرار بود اگر من نتوانم جواب بدهم شیعه بشوم، شیعه نمی‌شم ولی اصرار هم نمی‌کنم که این دیگر شیعه بشود…دیگر طلاق هم می‌گیرم برای دخترم چون اصلا حاضر نیستم برای کسی که شیعه باشد… [دایی من]اگرچه اهل تسنن بود ولی عاشق اهل بیت(ع) بود وقتی اسم امام حسین(ع) می‌آمد اشک از چشمش جاری می‌شد و گریه می‌کرد ولی دشمن شیعیان بود و [آنها را]نجس حساب می‌کرد. دلیلش هم این بود که شما فحش می‌دهید به اصحاب پیامبر(ص) و اینجور چیزها. تحت تاثیر شایعات زیاد بود. ولی اگر ما علمی و عاطفی و منطقی رفتار کنیم می‌توانیم یک فضای خوب را برای بحث ایجاد کنیم تا مردم بتوانند به مذهب اهل بیت(ع) مایل بشوند و این وظیفه ما هست و انشاءالله عاقبت به خیر بشوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube