پروار-150x150به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، سال ۱۳۴۵ در روستای ریکوکش چابهار دیده به جهان گشودم. خانواده‌ام همه سنی مذهب و پیرو ابوحنیفه هستند.

دوران جوانی چند‌ سفر با جماعت تبلیغی به کراچی پاکستان رفتم. در آن­جا با مطالب نادرست و نامعقولی مواجه شدم که من را وادار کرد در عقائد به ارث رسیده‌­ام، تجدید نظر کنم.

اصلی­ ترین اشکالم این بود که مولوی‌ها می‌گفتند: «پیامبر(ص) هیچ کسی را برای جانشینی خودشان مشخص نکرده و مردم را به حال خود رها کرده­اند تا خودشان یک نفر را به عنوان خلیفه­ ی رسول الله(ص)  انتخاب کنند.»

این مطلب برایم اصلا قابل قبول نبود. زیرا وقتی خودم که مسئول توزیع سوخت کشاورزان هستم، برای کاری تا چابهار (که فقط ‌یک ساعت با ما فاصله دارد) می‌روم، حتما کسی را جایم می‌گذارم تا در نبودم وظایف مرا بر عهده بگیرد و اگر کسی را مشخص نکنم مورد ملامت و سرزنش مردم قرار می‌گیرم. اما پیامبراسلام(ص) رهبری یک جامعه را بر عهده داشته ­اند و برای این­که اسلام به اهدافش برسد، محاصره‌ی اقتصادی سه ساله در شعب ابی‌طالب را تحمل کرده­ اند. ‌به خاطر اسلام مجبور شده­اند از زادگاهشان هجرت نمایند و چند جنگ سنگین‌ و طاقت فرسا با دشمنان اسلام را پشت سر گذاشته­ و ‌عزیزانشان را در این راه از دست داده و خودشان مجروح شده­ اند. چگونه این چنین پیامبر دل­سوزی با این همه زحمتی که برای اسلام کشیده ­اند راضی می‌شوند از دنیا بروند و مردم را در میان این همه دشمن و منافق بدون رهبر و سرپرست رها کنند؟

اگر فرض کنیم پیامبر(ص) چنین کاری کرده باشند، آیا مورد ملامت و سرزنش انسان‌های عاقل قرار نمی­گیرند؟ آیا با این فرض، چهره‌ی پیامبر(ص) چهره‌ی ‌یک انسان بی‌مسئولیت و بی­ خیال، نشان داده نمی‌شود؟ خود مولوی­ها از لحظات آخر عمر خلیفه­ ی اول تعریف می‌کنند که ابوبکر نگران مسلمین بود تا بعد از مردنش مانند گله‌ی بدون چوپان رها نشوند به همین خاطر دل­سوزانه خلیفه­ ی دوم را بر مرکب خلافت سوار کرد!. عجیب نیست که  خلیفه ی اول نگران اسلام بوده است اما پیامبر اعظم (ص) نگران امت نوپای اسلام نبوده ­اند؟ عجیب نیست که ابوبکر به اهمیت تعیین جانشین پی برده و برایش این کار مهم بوده اما پیامبر عزیز(ص) به این نکته نرسیده و از آن غفلت کرده است؟

مطمئن بودم پیامبر اکرم(ص) نگران اسلام بوده­اند و همانند همه­ی انبیاء: برای خودشان جانشینی انتخاب کرده­اند. یقین داشتم چون ایشان معصوم بوده­اند، امکان ندارد در مسئولیتشان کوتاهی کرده باشند بلکه آن را به نحو احسن انجام داده­اند. اما شنیده بودم در گرماگرم ارتحال ایشان عده­ای از شوکی که به مسلمین وارد شده بود استفاده کرده و با کنار زدن جانشین پیامبر(ص) زمام امور حکومت نوپای اسلام را در دست گرفته بودند. همان طور که قبلا در جریان جنگ احد و جیش اسامه از فرمان پیامبر(ص) سرپیچی کرده بودند.

این سوال اساسی چند ماهی ذهنم را درگیر خود کرده بود. مدتی ناراحت و حیران بودم. از طرفی می‌دانستم که شیعیان اعتقاد دارند پیامبر(ص) برای خود جانشینی انتخاب کرده­اند و دلم می­خواست درباره‌ی درستی عقاید شیعه تحقیق کنم. اما چون از ملاها شنیده بودم تحقیق درباره­ی شیعه انسان را کافر می­کند، جرات این کار را پیدا نمی‌کردم و از طرف دیگر از اهل تسنن هم روی گردان شده و از حرف­های نامعقولشان خسته بودم.

بالاخره چاره­ ای جز استمداد از خداوند پیدا نکردم. با همان حالِ پریشان و مضطرب به درگاه الهی رفته و از ته قلب از خداوند عالم کمک خواستم. گفتم: «خدایا شیعه و سنی هر دو می‌گویند ما بر حقیم. کمکم کن بتوانم بفهمم کدام یک بر حق هستند.»

چند شب بعد خواب دیدم در زمینی پر از سنگلاخ سرگردانم. طوری میان سنگ­ها گیر افتاده بودم که اصلا نمی‌توانستم حرکت کنم. در همان وقت مردی عرب، سوار بر اسب سفیدی به کمکم آمد، چوب دستی­اش را به طرفم دراز کرد و گفت: «چوب را بگیر و سوار شو.» یک طرف چوب دستی را گرفتم. پا در رکاب اسب گذاشته و سوار شدم. نمی‌توانستم چشم­هایم را باز کنم !.

آن شخص حدود صد متر مرا با خودش برد و در نقطه‌ای که زمین صاف و هموار بود، پیاده‌ کرد و گفت: «من علی(ع) هستم. خودت برو تحقیق کن و ببین که حق با چه کسی است.»

دیدن این خواب در آن شرائط سخت روحی­، کمک بسیار بزرگی برایم بود. بلافاصله تحقیقاتم را شروع و با دقت دلایل شیعیان را بررسی کردم. در اثر این تحقیقات ابرهای تردید از جلوی دیدگانم کنار رفت و  مطمئن شدم اهل بیت پیامبر(ص)با هیچ کس قابل مقایسه نیستند. از خودم می‌پرسیدم: «چرا باید اهل‌سنت، خاندان رسول الله(ص) را رها کرده و سنت ایشان و مسائل دینی را از دیگران بپرسند؟ مثل روز روشن‌ است که فرزندان‌ و خانواده­ ی یک نفر، بهتر از همسایه‌ها و غریبه‌ها می‌دانند در خانه‌ی آن شخص چه می‌گذرد.

امیرالمومنین علی(ع) از بعد تولد، در منزل پیامبر(ص) بزرگ شده، ‌یک لحظه در برابر بت‌ها سجده نکرده و تا آخرین لحظه‌ی حیات پیامبر(ص) همراه ایشان بوده است. چنین شخصیتی را اصلا نمی‌توان کنار کسانی گذاشت که چهل ‌یا پنجاه سال از عمرشان را مشرک و بت‌پرست بوده و سپس مسلمان شده ­اند.» بدین ترتیب با عنایت حضرت علی(ع) در سال ۱۳۷۳ به مکتب اهل بیت: پیوسته و شیعه شدم.

سال‌های بعد، اقوامم را نیز به این مذهب نورانی دعوت کردم. تعدادی از آن­ها ابتدا مقاومت می‌کردند ولی وقتی دلایلم را شنیدند، آن­ها را تصدیق کرده و به لطف خدا شیعه شدند. به تدریج حدود صد نفر از اهالی روستا که بعضی­هایشان اهل سنت و تعدادی هم ذکری بودند به پیروان مکتب علی(ع) اضافه شدند.

حالا تنها چیزی که جای خالی­اش در روستا احساس می­شد مسجد شیعیان بود. با وجود فشارها و تهدیدهای برخی تنگ نظران، اقدام به ساخت مسجد کرده و به ‌یاد علم­دار صحرای کربلا، با هزینه­ی شخصی، مسجد حضرت اباالفضل(ع) را ساختم. البته در این راه از همکاری و کمک خالصانه­ی سایر مستبصرین روستا بهره می­بردم .

تا قبل از ساخت مسجد مجبور بودیم برای شرکت در جلسات مذهبی شیعیان، صد کیلومتر را طی و به چابهار برویم. اما حالا مسجدی برای خودمان داشتیم که محل عبادت، مناجات و عزاداری خالصانه­ی مومنان شده بود. محرم سال ۱۳۸۵ برای اولین بار ،‌ روحانی شیعه­ ای از قم به روستایمان آمد و جلسات آموزش معارف اهل­بیت: را تشکیل داد. شب­ها هم مراسم مختصری بر پا کرده و برای سید جوانان بهشت عزاداری می­کردیم.

شب شام غریبان، آخرین شب برنامه و حضور روحانی در روستایمان بود. برای احتیاط و جلوگیری از ترور احتمالی هر شب محل اقامت حاج ­آقا را عوض می­کردیم. آن شب پس از پایان مراسم به برادرم گفتم: «امشب شما حاج­ آقا را به منزل ببرید.» بعد هم به منزل خودم رفتم. منزل ما مثل خیلی از منازل روستایی منطقه، در و دیوار ندارد و به راحتی می‌شود تا پشت درب اتاق وارد شد. نیمه­ های شب بود که یک نفر از پشت در صدا ­زد: «رحیم بخش بیداری؟» از خواب پریدم و جواب دادم: «بله. بیدارم.» احتمال می­دادم یکی از همسایه ­ها باشد که نیاز به کمک پیدا کرده است. در را باز کرده و سرم را بیرون بردم. در تاریکی طرف راستم یک نفر خودش را سریع پشت دیوار کشید. کمی به شک افتادم. پایم را که از در بیرون گذاشتم تیراندازی شروع شد. بعدها فهمیدم که آنها دو نفر بودند که‌یکی کلت داشت و دیگری کلاش.

تیر اول به قسمت چپ ریه‌ام خورد اما اصلا متوجه ­اش نشدم. با شلیک تیر دوم درد زیادی را در بازوی چیم احساس کردم. دستم را که نگاه کردم دیدم خون به شدت از سینه­ ام فوران می­کند. همان وقت روی زمین افتادم. دشمنان اسلام تلاش کردند اسلحه را دوباره مسلح و با تیر خلاص کارم را تمام کنند. اما به لطف امام حسین(ع) اسلحه گیر کرد و به ناچار از صحنه متواری شدند. همسرم به سختی بدنم را داخل اتاق کشید و در را بست.

آن شب تروریست­ها قبل از این­که به سراغم بیایند درب منازل همسایه‌ را از بیرون، محکم با سیم بسته بودند تا در صورت بروز هرگونه سر و صدا و درگیری، هیچ کدام نتوانند از منزل بیرون آمده و مانع عملیات شوند.

مدتی بعد جسم نیمه‌جانم را به درمانگاه روستای درگس بردند و از آن­جا خیلی سریع به چابهار اعزام شدم. ریه‌ام خیلی آسیب دیده بود و خون زیادی از دست داده بودم. چابهار کاری از دست پزشکان بر نمی‌آمد. به ناچار بیمارستان بقیهالله (عج) تهران فرستاده شدم. در آن­جا چند عمل­ موفقیت آمیز روی ریه­ام انجام دادند. ولی استخوان دستم خیلی خورد شده بود. گفتند: «روی این دست نمی‌شود عمل انجام داد. باید قطعش کنیم!.» با این کار مخالفت کردم. گفتم: «پاکستان می­روم. شاید پزشک­های آن­جا راهی پیدا کنند که دستم قطع نشود ». به طور موقت با آتل محکمش کردند و به چابهار برگشتم.

تعداد زیادی از اقواممان تربت پاکستان زندگی می­کنند.آن­ها قبلا ایران بودند و بعدا به آن­جا مهاجرت کردند. از چابهار با ماشین به تربت رفتم و از آن­جا همراه چند نفر از آشنایان با هواپیما به کراچی رفتیم. فضای مذهبی پاکستان، فضای مناسبی برای شیعیان نیست. گروه‌های تکفیریِ وابسته به سپاه صحابه، همه جا نفوذ دارند و هفته‌ای نیست که شیعه‌ای را مظلومانه به شهادت نرسانند. برای این ­که با خیال آسوده به درمانم برسم، دوست نداشتم کسی بفهمد شیعه هستم.

وقتی پیش دکتر رفتم، پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» گفتم: «در یک درگیری طائفه‌ای زخمی شده ­ام.» نگاهی به سینه‌ام انداخت. جراحت ریه‌ام را که دید، پرسید: «شیعه هستی ‌یا سنی؟»  جواب دادم : «سنی هستم.» با تعجب به چشم­هایم خیره شد. با خودم گفتم: «خدایا چه قصدی از این سوال دارد؟!»

دوباره پرسید: «تو شیعه نیستی؟» جواب ندادم. کاملا ساکت بودم و فقط به حرف­های دکتر گوش می‌کردم. گفت: « نترس. من خودم شیعه هستم. اگر شیعه هستی بگو؟!»

پرسیدم: «چرا فکر می­کنید شیعه هستم؟»
جواب داد: «اگر این تیر به سینه‌ی هر کسی می­خورد، قطعا او را می‌کشت. حتما تو شیعه هستی و برای امام حسین(ع) سینه زده‌ای که این­طور نجات یافته ­ای!»

حرفش را تأیید و جریان را برایش تعریف کردم. ماجرا را که شنید، اشک‌هایش مثل دانه های باران جاری شد.

درباره­ ی دستم گفت: «دستت را قطع نمی‌کنم. ولی ناچارم عصبش را قطع کنم. تازه باز هم کار دست خداست. شاید خوب نشود و بعدا مجبور شویم خودش را هم قطع کنیم.»

گفتم: «اشکالی ندارد. عصبش را قطع کن. ولی دستم را لازم دارم، راضی به رضای خدا هستم.»

طی چند عمل، عصب دستم قطع شد و بدین ترتیب دستم سر جایش ماند ولی عملا فلج  شد.

سه روز بعد از ترورم عاملینش شناسائی شدند. آن­ها چهار نفر از اهالی روستای خودمان بودند که با برنامه­ریزی گروهک تروریستی عبدالماللک دست به جنایت زده بودند. دو نفرشان از منطقه فرار کردند و دو نفر دیگر دستگیر شدند. خرداد ماه ۱۳۸۷ گروهی از نیروهای عبدالمالک در ایرانشهر دستگیر شدند. سرپرست گروه شخصی به نام صلاح­الدین بود. از اعترافاتشان معلوم شد که سه جنایت را برنامه ریزی کرده بودند. اولین عملیات، ترور شخصی به نام احمد در راسک بود که به لطف خدا موفق به انجامش  نشده بودند. دومی حمله به ماشین نیروی انتظامی بود که به صورت ناقص انجام شده بود و عملیات سوم، عملیات ترور بنده در ریکوکش چابهار بود.

آن­ها اعتراف کرده بودند که قصد نداشتند به طرفم شلیک کنند. برنامه این بود که من و روحانی مبلغ را گروگان گرفته و تحویل عبدالمالک بدهند. اما به خاطر شرایطی مجبور به شلیک شده بودند.  به گمانشان می­خواستند مرا از بین ببرند تا با این کار پرچم پیروان خاندان پیامبر(ص) را در این منطقه پایین بکشند و مستبصرین را بترسانند اما خودشان گرفتار سربازان گمنام امام زمان(عج) شدند.

{والله متم نوره ولوکره الکافرون}

والحمد لله رب العالمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube