گفت‌و‌گو با «کونیکو یامامورا» بانوی ژاپنی‌ای که مسلمان شد

  خدا را شکر که مسلمان می‌میرم، نه بودایی!

کونیکو یامامورابه گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، سوژه این شماره همشهری «آیه» کمی متفاوت است. این بار سراغ خانواده یک شهید دوران دفاع مقدس رفته‌ایم که مادر خانواده اصالتا ایرانی نیست. این بانوی ژاپنی به نام «کونیکو یامامورا» حدودا ۵۵ سال قبل در اثر آشنایی و ازدواج با یک جوان ایرانی مسلمان شد

همشهری آیه شماره ۱۳

سوژه این شماره همشهری «آیه» کمی متفاوت است. این بار سراغ خانواده یک شهید دوران دفاع مقدس رفته‌ایم که مادر خانواده اصالتا ایرانی نیست. این بانوی ژاپنی به نام «کونیکو یامامورا» حدودا ۵۵ سال قبل در اثر آشنایی و ازدواج با یک جوان ایرانی مسلمان شد و تقریبا دو ‌سال بعد همراه همسر و فرزند چند‌ماهه‌اش به ایران آمد.
 
او نامش را به «سبا بابایی» تغییر داد و آنقدر کتاب‌های دینی را ورق زد که حالا یک کار‌شناس اسلامی تمام‌عیار شده. او سال‌هاست که در ایران زندگی می‌کند و خودش را یک ایرانی مسلمان می‌داند و علاقه و ارادتش به قرآن کریم و اهل بیت(علیهم‌السلام) تا اندازه‌ای است که پسر ۱۹ ساله‌اش (محمد) در جنگ تحمیلی شهید شد. وقتی از او صحبت می‌کند در عین دلتنگی‌های مادرانه، به داشتن چنین فرزندی که جانش را در راه اسلام و ایران فدا کرده افتخار می‌‌کند. این مادر شهید ژاپنی برای ترویج و تبلیغ دین اسلام به گروه‌های دانشجویان خارجی می‌پیوندد و آموزه‌های دین اسلام را برایشان توضیح می‌دهد. میهمانی خانوادگی همشهری «آیه» این بار در خانه شهید «یامومورا» یا همان بابایی انجام شد.
 
خانم بابایی! از آنجا که شما در خانوادهای با مذهب بودایی متولد شدهاید، خوب است که گفتوگو را از خانواده پدریتان شروع کنیم.
من در یک خانواده بوداییمذهب در استان «کیودو» و شهر «آشیا»ی ژاپن بهدنیا آمدم. شهر آشیا در آن زمان یکی از شهرهای اعیاننشین بود که معمولا مردم متمول و ثروتمندی در آن زندگی میکردند. هنوز هم این منطقه بهدلیل نزدیکی به کوه و دریا آرامش بسیاری دارد و زمینها و خانههایش جزو گرانترین و بهترین زمینهای ژاپن محسوب میشوند. من در خانوادهای با وضعیت مالی متوسط در همین شهر بهدنیا آمدم. پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» بودند که در حال حاضر از دنیا رفتهاند. من دو خواهر و یک برادر داشتم که اکنون تنها یک خواهرم در قید حیات است و در ژاپن زندگی میکند.
 
 شما مذهب بودایی را چقدر میشناختید و تا چه اندازه در گرایشهای دینیتان تحت تاثیر خانواده بودید؟
من مادربزرگی داشتم که الفت و انس زیادی با او برقرار کرده بودم. یادم هست که من نیز در کنار اعضای خانوادهام مراسم و آداب بودایی را اجرا میکردم و جملهها و عبارتها را از پدر و مادرم و بهخصوص مادربزرگم تقلید میکردم. در بسیاری از کشورهای دنیا نوهها الفت زیادی به مادربزرگشان دارند. من هم همین‏طور بودم و بیشتر اوقات زندگیام را با او میگذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و در هر کاری که انجام میداد سعی میکرد من را هم شرکت دهد تا یاد بگیرم. البته در آن زمان که سنی کمتر از ۲۰ سالداشتم نمیتوانستم مفهوم آن عبارتها را درک کنم و چندان در قید درک مذهب نبودم. درواقع مادربزرگم (ماتسو) بودایی معتقدی بود و از من میخواست مراسم را همراهش اجرا کنم. مثلا هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا وارد اتاقی میشد که در آن یادبود مردگان را قرار میدادیم. او شروع به خواندن دعا میکرد و به من هم میگفت مانند او آداب دعا را بجا بیاورم.
 
 فارغ از بحث دین، چقدر ارزشهای اخلاقی در آن روزگار رعایت میشد؟
مادربزرگم بسیار تاکید داشت که آدممادربزرگم بسیار تاکید داشت که آدم راستگویی باشم. او همیشه میگفت اگر دروغ بگویم به جهنم میروم. جهنم را این طور تعریف میکرد که جای ترسناکی پر از مار و اژدها و عقرب است که زبان آدمهای دروغگو را میکشند. در عین حال، من رفتارهای بسیار خوبی را هم از مادرم یاد گرفتهام. بهعنوان مثال مردم ژاپن در آن سالها فرهنگی مردسالارانه و پدرسالارانه داشتند. یعنی پدر همه مسائل خانواده را در نظر میگرفت و همه باید از او اطاعت میکردند. مادرم زنی بسیار مهربان و تابع پدرم بود و همیشه به من و خواهرانم یاد میداد که بعد از ازدواج تابع همسر خود باشیم. من هم زمانی که با آقای بابایی ازدواج کردم سعی میکردم در همه امور و مسائل از او اطاعت کنم.
 
از همسر مرحومتان یاد کردید. چطور شد که با یک مرد مسلمان ایرانی آشنا و به او علاقهمند شدید؟
من ۲۱ ساله بودم و در یک آموزشگاه زبان انگلیسی تحصیل میکردم. آقای بابایی که در آن زمان یک تاجر ایرانی بود و برای تجارت به ژاپن رفت و آمد میکرد، با یکی از دوستانش چند باری به آموزشگاه ما آمد. آنجا بود که با او صحبت کردم و آشنا شدم. البته او زیرکی یک ایرانی را داشت و یکی از دوستان تاجر را که با خانوادهاش آشنایی داشت، چند بار به بهانههای مختلف به منزل ما فرستاد تا از فرهنگ ایران و اسلام و همینطور خانوادهاش برای پدرم تعریف کند. در جریان همین صحبتها بود که پدرم تا اندازهای با خانواده او آشنا شد.
  
 در فرهنگ آن روزگار، علاقهمند شدن به یک غیرژاپنی غیراخلاقی نبود؟
اتفاقا مردم ژاپن دیدگاه بسیار بدی نسبت به مردم کشورهای دیگر داشتند؛ بهطوری که ازدواج با یک خارجی را باعث آبروریزی میدانستند. خانواده من هم چنین فرهنگی داشتند و اولین بار که آقای بابایی درخواست ازدواج با من را مطرح کرد، پدرم بهشدت مخالفت کرد اما دوست ژاپنی همسرم میدانست که این نگاه قابل تغییر است. حدود یکسال طول کشید تا با پدرم راجع به آقای بابایی و کار و خانواده‌‌اش صحبت کند و پدرم تا حدودی راضی شد.
  
 نظر خانوادهتان درباره دین اسلام چه بود؟
دلیل اصلی مخالفت خانوادهام برای ازدواج با آقای بابایی فقط ژاپنی نبودن او بود. آنها اطلاعاتی درباره دین اسلام نداشتند و وقتی آقای بابایی گفت که برای ازدواج با او باید مسلمان شوم، خانوادهام مخالفتی نکردند. البته من هم آن موقع ۲۱ ساله بودم و تا آن زمان درباره ادیان گوناگون تحقیقی نکرده بودم و اطلاع چندانی راجع به آنها نداشتم. زمانی که خانوادهام راضی شدند با یک مرد مسلمان ایرانی ازدواج کنم، مطالب چندانی درباره اسلام نمیدانستم و بهمرور زمان چیزهای زیادی یاد گرفتم.
به یاد دارم که در کلاس زبان وقتی موقع اذان میشد آقای بابایی در گوشهای از کلاس میایستاد و نماز میخواند. این رفتار باعث شد که تعداد زیادی از دانشجویان از او بپرسند که این حرکات ایستادن و خم شدن و سجده یعنی چه؟! من هم که کنجکاو بودم، بهمرور به نماز خواندن و دین اسلام علاقهمند شدم. البته من در ظاهر بودایی بودم. چون در یک خانواده بودایی بهدنیا آمده بودم و تا وقتی که مسلمان شدم، درباره دین بودا چیز زیادی نمیدانستم اما زمانی که با دین اسلام آشنا شدم، بهمرور متوجه شدم که اسلام کاملترین دین است و دین بودا اصلا معنایی ندارد. بهعنوان مثال در دین اسلام یاد میگیریم که خدا یکتاست و آفریننده و پروردگار تمام جهانیان خداوند است. در حالی که بودائیان معتقدند هر یک از عناصر عالم هستی خدای جداگانهای دارد! مشخص است که چنین اعتقادی درست نیست و امکان ندارد که جهان چند خدا داشته باشد. چون در این صورت جهان از نظم خارج میشود و تعادل و نظامی که امروز بر عالم هستی حاکم است از بین میرود.
  
 با این حساب شما آداب مسلمانی را از همسرتان یاد گرفتهاید.
درست است. به یاد دارم اولین باری که همسرم سجده کردن در برابر خدا را به من یاد میداد برایم خیلی عجیب بود. تا آن زمان در برابر کسی سجده نکرده بودم. البته مردم ژاپن عادت دارند که در مقابل دیگران تعظیم کنند و حرکتی مانند رکوع و سجود نماز را در برابر مردم دیگر انجام دهند. از همسرم پرسیدم باید در مقابل چه کسی سجده کنیم. او گفت باید در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده سجده کنیم و لااقل روزی سه بار در نماز از او تشکر کنیم. وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده، تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن میشود. این موضوع برایم بسیار جالب بود که پیشانی و بالاترین قسمت بدن را در مقابل خدا به روی خاک میگذاریم تا ناچیزی خودمان را یادآوری کنیم.
 
  بعد از ازدواج فورا همراه همسرتان به ایران آمدید؟
نه، به این دلیل که خانوادهام بهسختی به ازدواج من با یک مرد ایرانی رضایت داده بودند از ما خواستند تا زمان بهدنیا آمدن اولین فرزندمان در ژاپن بمانیم. ما هم تا وقتی که پسر اولمان (سلمان) بهدنیا آمد و تقریبا ۱۰ ماهه شد در شهر «کوبه» ماندیم و بعد از آن به ایران آمدیم. در اینجا هم مدتی در کنار خانواده برادر شوهرم زندگی کردیم. در آن زمان من آشنایی درستی با قوانین اسلام و رعایت پاکی و نجسی نداشتم. خانواده همسرم این موارد را بهمرور به من یاد دادند و هیچوقت در برابر اشتباهات ناخواستهام رفتاری نداشتند که ناراحت شوم.
  
 چه شد که اسم فرزند اولتان را «سلمان» گذاشتید؟ دوست نداشتید که اسم ژاپنی برای او انتخاب کنید؟
من در آن زمان مسلمان بودم و قطعا نگرشم به زندگی تغییر کرده بود. همسرم اسم من را «سبا» گذاشت. البته نامم در شناسنامه‌‌ همان «کونیکو یامامورا»ست اما آشنایان ایرانی و خانوادهام من را به نام «سبا بابایی» صدا میزنند. همانطور که میدانید «سلمان» یک مرد ایرانی بود که در ابتدا دین زرتشتی داشت و آتش میپرستید اما زمانی که با دین اسلام آشنا شد، خداپرست شد.
  
 از اینکه با یک مسلمان ایرانی زندگی کردهاید راضی هستید؟
بله، آقای بابایی بسیار مهربان و خوشاخلاق بود و البته کمی از نظر مادی سختگیر. او تاجر بود و وضعیت اقتصادی خوبی داشت اما دلش میخواست خیلی ساده زندگی کند. او معمولا داراییاش را انفاق میکرد. یادم هست یکبار سقف خانهمان در اثر بارش زیاد باران ترک خورده بود و چکه میکرد. هر قدر به او اصرار کردم تا سقف را بهطور اساسی تعمیر کند، قبول نمیکرد و میگفت این طور هم میشود زندگی کرد. تا اینکه یکی از دوستان او را راضی به تعمیر سقف خانه کرد.
در مجموع از زندگی کردن با او بسیار راضیام و همیشه خدا را شکر میکنم که مسلمان میمیرم، نه بودایی. شوهرم همیشه به شوخی میگفت باید خدا را شکر کنی که با چنین مرد مسلمانی ازدواج کردهای که تو را هم مسلمان کرده. به لطف خدا، ما صاحب سه فرزند شدیم: سلمان، بلقیس و محمد. البته محمد وقتی ۱۹ سال داشت در جنگ تحمیلی در منطقه فکه به شهادت رسید.
 
  به دوران انقلاب و جنگ تحمیلی اشاره کردید. در آن زمان شما و خانوادهتان چه میکردید؟
آن موقع ما در خیابان پیروزی در منطقه شرق تهران زندگی میکردیم. همانطور که میدانید خیابان پیروزی و میدان شهدا یکی از پایگاههای اصلی انقلابیون بود و اتفاقات زیادی در آنجا افتاد. یادم هست بارها ماموران ساواک به داخل خانه ما آمدند و وسایلمان را جستوجو کردند تا شاید برگههای اعلامیه امام(ره) را پیدا کنند. در عین حال چون همسرم مقلد امام خمینی(ره) بود، من هم از ایشان تقلید میکردم. ما در خانه رساله امام(ره) را هم داشتیم که آن را مخفی کرده بودیم.
بلقیس بابایی: مادرم همیشه اعلامیههای امام(ره) را در کمدی که در طبقه بالای خانه داشتیم پنهان میکرد. یکبار صبح خیلی زود ماموران ساواک بهزور وارد خانه ما شدند و همه لوازم را به هم ریختند تا اعلامیهها را پیدا کنند اما هر قدر گشتند نتوانستند چیزی پیدا کنند. آن موقع من مدام دعا میکردم و از خدا میخواستم به طرف کمدی که در طبقه بالا داشتیم نروند.
 
  بنابراین شما به طور خانوادگی فعالیت انقلابی داشتید!
درست است. مردم انقلابی اعلام کرده بودند هر کسی که میتواند ملحفه و پارچههای تمیز را در اختیار آنان قرار بدهد تا بتوانند شهدا را در آنها بپوشانند. من و مادرم ملحفههای خانهمان را میشستیم و آماده جلوی درب ورودی خانه میگذاشتیم تا آنها ببرند. مادرم همیشه از ما میخواست که با مردم انقلابی و مسلمان همراه شویم. آن زمان برادرانم با وجودی سن و سال کمی که داشتند در راهپیماییها و تظاهرات ضدرژیم پهلوی شرکت میکردند.
خانم بابایی: ما روزها به خیابان میآمدیم تا در تظاهرات و راهپیماییها همراه مردم باشیم. شبها هم هر بار که صدای «الله اکبر» به گوشمان میرسید، همراه بچه‌‌ها به پشت بام میرفتیم و با مردم همصدا میشدیم.
  
 تحت تاثیر چنین فضایی بود که پسرتان (محمد) راهی جبهههای جنگ شد؟
بله، محمد هم همراه پدر و برادرش در تظاهرات شرکت میکرد. بعد از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و جنگ تحمیلی شروع شد، او با وجود اینکه فقط ۱۹سال داشت راهی جبههها شد و دریغی نداشت که جانش را در راه اسلام و کشور فدا کند.
  
 کمی از اخلاق و رفتار پسر شهیدتان برایمان بگویید.
محمد مثل پدرش خوشاخلاق و مهربان بود. البته چون پسر کوچک ما بود، کمی بازیگوشی میکرد اما همیشه دلش میخواست همراه ما در تظاهرات شرکت کند. پدرش همیشه موارد اخلاقی را که در اسلام به آنها اشاره شده برای بچهها میگفت و محمد از یاد گرفتن این نکتهها بهرهمند میشد. بسیاری از اوقات که برای سر دادن «الله اکبر» به سمت پشت بام میرفتیم، محمد اولین نفری بود که «الله اکبر» میگفت و ما هم بعد از او تکرار میکردیم.
بلقیس بابایی: محمد مثل بسیاری از پسران نوجوان آن زمان عاشق اسلام و امام(ره) بود. او در خانه زندگی خوبی داشت و از نظر اقتصادی و محبت کمبودی احساس نمیکرد اما ترجیح میداد که در کنار بقیه جوانان از اسلام و ایران دفاع کند. مادرم هم با وجود اینکه اصالتا اهل کشور ژاپن است اما محمد را برای حضور در جبههها یاری میکرد و حالا هم از اینکه پسرش در دفاع از ایران و اسلام شهید شده راضی است.
  
 چگونه خبر شهادت محمد را شنیدید؟
دوست محمد به بهانه دادن کتابی به من به منزلمان آمد. از بغضی که کرده بود فهمیدم میخواهد چیزی بگوید اما نتوانست چیزی بگوید و رفت.‌‌ همان شب از طرف مسجد خبر شهادتش را به ما دادند. یک هفته بعد از شهادت محمد وسایلش را گرفتم. آن موقع نتوانستم خودم را نگهدارم. احساس کردم قلبم در حال انفجار است. گریه نمیکردم؛ فقط مرتب با دست به سینهام میزدم. آنجا فهمیدم که فلسفه سینه زدن برای امام حسین(ع) آرامشی است که انسان پیدا میکند.
  
 شما و خانوادهتان تا قبل از شهادت پسرتان امام خمینی(ره) را از نزدیک دیده بودید؟
خانم بابایی: پسرم (محمد) خیلی دلش میخواست امام(ره) را از نزدیک ببیند اما متاسفانه این اتفاق نیفتاد. یادم هست در روز بیست و دوم بهمن ۵۷ بود که برای استقبال از امام(ره) به خیابانها رفتیم. آن روز همه خانواده دنبال مسیری بودیم تا خودمان را به امام(ره) برسانیم. آن موقع خیابانها خیلی شلوغ بود. انگار همه مردم به خیابانها ریخته بودند. به همین دلیل یا اصلا وسیله نقلیهای پیدا نمیکردیم یا کامیونهایی را میدیدیم که پر از مردمی بودند که به استقبال امام(ره) میرفتند. ما هم تصمیم گرفتیم همراه خانواده این مسیر را بهصورت پیاده طی کنیم. به خیابان شهید رجایی که رسیدیم مردم گفتند همینجا بمانید، امام از این مسیر رد میشوند اما ما بهسمت بهشت زهرا(س) به راه خود ادامه دادیم و وقتی رسیدیم سخنرانی تمام شده و انگشتان پاهایمان زخمی شده بود. مردم را از روی تپهای میدیدیم که گروهگروه بیرون میآمدند.
بلقیس بابایی: آن موقع برادرم (محمد) با دوستانش در مسجد با هم به استقبال امام(ره) رفته بودند. محمد همیشه سعی میکرد نمازهایش را در مسجد به جماعت بخواند و دوستان مسجدی زیادی داشت. او با وجود اینکه از من کوچکتر بود اما همیشه من را تشویق میکرد که فعالیتهای مسجدی و انقلابی داشته باشم. من هم به خواست پدرم، همیشه همراه مادرم در برنامهها حاضر میشدم.

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • سلام
    من دست شما مادر مهربان وفداکار می بوسم وبه شما وخانواده ارجمند تان درود می فرستم .من با وجود اینکه سعادت دیدار با شما را نداشتم ولی به احترام شما نام فرزندم سبا گذاشتم امیداست بتواند همانند شما بانویی فدا کار برای اسلام وایران عزیز باشد.به امید آن روز

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube