به گزارش بنیاد بین المللی استبصار، نگاهی گذرا به زندگینامه مستبصر بلوچ، محمد الهی زاده

اول مهرماه سال ۱۳۶۵هـش در بخش بِنت واقع در سمت غربی نیکشهر از استان سیستان و بلوچستان به دنیا آمدم. پنجمین فرزند خانواده الهی زاده و نَسَبم به طایفه بزرگ دُرزاده قوم بلوچ می رسید و حنفی مذهب بودم.
دوران ابتدایی را در دبستان فلسطین و مقطع راهنمایی را در مدرسه شهید بهشتی پشت سر نهادم و برای ادامه تحصیل در رشته علوم انسانی وارد دبیرستان باقرالعلوم علیه السلام شدم.
در سال ۱۳۸۲ که دانش آموز سال سوم متوسطه بودم، به همراه کاروانی از دانش‌آموزان دبیرستان، به همراه یک اردوی زیارتی_سیاحتی عازم مشهد الرضا علیه السلام شدیم. شرکت کنندگان در این اردو، هم از اهل سنت و هم از شیعیان بودند به همین جهت یک روحانی اهل سنت و یک روحانی شیعه به نام حاج آقا اکبری داشتیم که همیشه بعد از نماز جماعت صحبت می‌کردند. بسیار خوش برخورد و با اخلاق ولی کلامش هرگز برای ما قابل قبول نبود؛ زیرا با تبلیغات وهابیت به ویژه طی ۱۰ سال اخیر در منطقه، برای ما مسلّم شده بود که شیعه یک پدیده نوظهور است و سیره اهل بیت علیهم السلام این نیست که شیعیان می گویند.
حجم تبلیغات وهابیت به اندازه ای سنگین شده که مردم، ماه محرم را به فراموشی سپردند! در حالی که از گذشته در بین بزرگان و شیوخ قوم بلوچ، این ماه را به ماه حسینی علیه السلام می شناختند و مردم در روز تاسوعا و عاشورا نذری می دادند.

محمد الهی زاده مستبصر بلوچ
با این تصوری که داشتم، تصمیم گرفتم با استفاده از اطلاعات مذهبی ام، حاج آقای اکبری، روحانی شیعه را آزار دهم! به همین جهت، با یکی از دوستانم به اتاق ایشان رفتیم. مقابل درب اتاق که رسیدیم، دوستم مرا به داخل اتاق فرستاد و خودش فرار کرد؛ من بودم و آقای اکبری! برخلاف آنچه در ذهن ما بود، ایشان با تمام متانت و بزرگواری مرا پذیرفت و با رفتار خوبی که از خود بروز دادند، تمام سؤالاتی که آماده کرده بودم را از یاد بردم!

 

 

دلیل حضورم را که پرسید، گفتم: می‌خواستم شما را ببینم و تشکر کنم. زیرا خجالت می کشیدم از اینکه بخواهم با شما که یک روحانی شیعه هستید، بعد از نماز و در میان جمع صحبت کنم. تصور ما این بود که شیعیان، دشمن اهل سنت هستند. ولی برخلاف تصورم از شیعیان، جذب اخلاق و رفتار آقای اکبری شدم.
اسکان ما در شهر مقدس مشهد، باغ بسیار بزرگی بود که واقف آن باغ نیز همان جا دفن شده بود. روزی آقای اکبری از من خواست تا بر مزار صاحب باغ رفته و فاتحه ای بخوانیم. با اینکه من یک بچه مذهبی هستم و پدرم بزرگ خاندان است که تمام شهر او را می شناسند و رفتن بر مزار مردگان را شرک و حرام می دانیم نمی‌دانم چرا در آن هنگام پذیرفتم تا با ایشان بروم.
عصر یکی از روزهای اردو، به زیارت حرم امام رضا علیه السلام رفتیم. به ورودی حرم که رسیدیم، دسته عزاداری در حال سینه زنی بودند. بچه های اهل سنت از ما جدا شدند و تعدادی از بچه های شیعه نیز به دسته عزاداری ملحق شدند و عده‌ای نیز وارد صحن شدند. آقای اکبری گفت: می خواهم برای سینه زنی جلو بروم. شما دقایقی اینجا صبر کنید تا برگردم.
دسته عزا به صورت دایره وار در حال سینه زنی بود و من ناخواسته به سوی آنان کشیده می شدم و گریه کنان به همراه آنان، به عزاداری پرداختم. زمانی به خود آمدم که در آغوش آقای اکبری به شدت گریه می کردم، به گونه ای که اصلاً نمی توانستم خودم را کنترل کنم. همه هستی و زندگی ام را مدیون آن لحظه می دانم؛ که خداوند چه نعمت بزرگی به من عطا فرمود.
وقتی اندکی آرام شدم، آقای اکبری گفت: شما همین جا بنشین تا من کنار ضریح مطهر بروم و برگردم. به ایشان گفتم: هر کجا می روید من نیز می آیم؛ تا به حال، ضریح را ندیده ام.
برای زیارت روضه منوره، وارد حرم شدیم. از دور که ضریح را دیدم، اشک در چشمانم حلقه زد. دیگر نمی توانستم قدمی بردارم و خودم را مانند فرد آلوده ای می دیدم که قصد داشت در یک جای مقدس، پای نهد. اولین بار بود که چنین جایگاه باعظمتی را احساس می کردم.
با اصرار آقای اکبری، به ضریح مطهر نزدیک شدم. از ایشان فاصله گرفته و در حین ازدحام و شلوغی، خودم را به پیش بردم و دستم را به ضریح مطهر رساندم. با چشم گریان می گفتم: خدایا دچار دوگانگی شده ام؛ شما را به حق امام رضا علیه السلامو اولیائت قسم می دهم که اگر ما اهل سنت برحق هستیم و رضایت شما و پیامبر ص غیر از این است، ما را ثابت قدم قرار دهید؛ و اگر چنین نیست ما را در راهی که مورد رضایت پیامبر و اهل بیت علیهم السلام است قرار دهید. کشش و جاذبه خاصی در آنجا حاکم بود و اصلاً دلم نمی خواست از ضریح جدا شوم. احساس می کردم به یک منبع لایزال الهی نزدیک شده بودم. چنان در دریای عظمت امام علیه السلام غرق شده بودم، که گویا هیچ اختیاری از خودم نداشتم. اما با هر سختی که بود، از فضای روح افزای حرم، دل کندم و خارج شدم.
خوبی چنانکه عاشقی ات انتخاب نیست عشق تو برده از دل ما اختیار هم فردای آن روز که اختتامیه سفر ما بود، به هنگام خداحافظی از حاج آقای اکبری به گونه ای گریه می کردم که تمام دوستانم شگفت زده شده بودند. آنها نمی دانستند که در دل من، چه غوغایی برپاست.

گزینش الهی
یک سال بعد از آن سفر پررمز و راز به مشهد الرضا علیه السلام، در سال ۱۳۸۳ با پایان مقطع پیش دانشگاهی در رشته ادبیات، در کنکور همان سال به همراه ۱۳ نفر از دوستانم در دانشگاه تربیت معلم زاهدان در رشته دینی و عربی قبول شدم؛ که مرحله دوم این قبولی، یک مصاحبه در استان یزد بود.
جالب این بود که نتیجه مصاحبه ام، قبولی در رشته علوم تربیتی دانشگاه تربیت معلم آیت الله طالقانی استان قم بود. و جالب تر اینکه از بین آن ۱۳ نفر، تنها بنده بودم که باید به تنهایی راهی شهر قم می‌شدم. بسیار برایم سخت بود. علاوه بر تصورات نادرستی که از قم داشتم، تمسخر دوستان و آشنایان را نیز باید تحمل می کردم. اما با توجه به اخلاق و رفتاری که از حاج آقا اکبری دیده بودم، احساس می کردم مشکلی با شیعیان نخواهم داشت. طی دو سالی که در شهر قم دانشجو و ساکن بودم، رفتار ناشایستی از مردم قم و اساتید و دانشجویان ندیدم.
برخی روزها به هنگام عصر، با دوستان سنی مذهبم به حرم مطهر حضرت معصومه س می رفتم؛ هرچند آنها کنار ضریح نمی آمدند! از فضای ملکوتی حرم و اساتید صاحب علم و معرفت، تاثیرات روحی و معنوی خاصی را دریافت می‌نمودم. در دانشگاه نیز از اساتید و دوستان دانشجو، بهره می بردم.
روزی یکی از اساتید مرا به اتاق کارش در دانشگاه دعوت کرد. کتاب‌هایش را که نشانم داد، صحیح بخاری و مسلم و فضائل الأعمال را در لابلای کتاب هایش دیدم. سپس رو به من گفت: من شیعه هستم ولی کتاب های شما را می خوانم. کتاب که مشکلی ایجاد نمی کند. اگر قرار بر این بود که من با خواندن این کتاب ها دست از تشیع بردارم، باید سنی شده باشم. تمام دانشجویان می توانند کتاب های شیعیان را بخوانند و اطلاعات شان را بالا ببرند.
با خودم گفتم: کتاب های خودمان را که خوانده ام، اکنون کتاب های باطل را نیز بخوانم تا ببینم شیعه ها چه عقاید و چه آیین و روشی دارند؟! و به خودم قول دادم تا کتاب های شیعیان را بخوانم.
تحقیقاتم را به صورت گسترده آغاز کردم. ابتدا کتاب آنگاه هدایت شدم را خواندم و با بزرگوارانی نیز در ارتباط بودم. حتی با امیر جماعت تبلیغی بنت گفتگویی داشتم. متأسفانه نه تنها جوابی برای پرسش هایم نداشتند، بلکه می‌گفتند: نباید با روحانیون شیعه هم صحبت شوید! مطالبی را هم که می شنوید، جایی نگویید و خودتان نیز بدان ها عمل نکنید. زیرا بیان قضایای غدیر و اتفاقاتی که برای حضرت علی علیه السلام و حضرت¬زهرا س افتاده کفر است؛ چون ساخته و پرداخته افکار شیعیان است!! اگر چنین قصه هایی را برای دیگران بازگو کنید، موجب انحراف آنها شده‌ و تا ابد، گناهان آن اشخاص به پای شما نوشته می شود!!
کتاب الغدیر را که خواندم، به حقیقت رسیدم و با قدم در وادی معرفت، با تمام وجود مکتب تشیع را حس کردم و تسلیم اربابمان امیرالمؤمنین علیه السلامشدم.
سال ۱۳۸۵ که مدرک کاردانی گرفتم و فارغ التحصیل شدم و به زادگاهم شهر بنت بازگشتم. برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی وارد دانشگاه آزاد نیکشهر شدم و کارشناسی گرفتم. همزمان با تحصیل، به تحقیقاتم ادامه دادم و در نهایت با مشورت برخی بزرگان و اساتید، به مذهب حقه تشیع مشرف شدم.
در سال ۱۳۸۶ ازدواج نمودم و سه فرزند دارم. تا سال ۱۳۹۲ در تقیه بودم. روزهای بسیار سختی بود؛ زیرا مجبور بودم عقیده ام را پنهان نگاه دارم.

منم غلام علی علیه السلام
سال ۱۳۹۲ به طور جدی تصمیم گرفتم که تشیع خود را علنی نمایم و به تمام اهل سنت و جماعت اعلام کنم که منم غلام علی علیه السلام هستم. همان گونه که در حرم امام رضا علیه السلام جرقه های استبصارم زده شد، به میمنت میلاد ایشان، تشیع خود را اعلام کردم. با اطلاع خانواده ام نه تنها طرد نشدم، بلکه از همان روز اول، تحت حمایت آنان قرار گرفتم. ولی از سوی اقوام و دوستانم قطع ارتباط شدم!
هم اکنون با ادامه تحصیل در رشته تاریخ و فلسفه آموزش و پرورش، روش تربیت اسلامی، موفق به اخذ کارشناسی ارشد از دانشگاه پیام نور کرمان شدم؛ و همزمان با تحصیل در حوزه علمیه امام صادق علیه السلامچابهار مفتخر به سربازی امام زمان گردیدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube