به گزارش پایگاه اطلاع رسانی استبصار، در طول جنگ تحمیلی به دلیل نیات خالص و خدایی رزمندگان اسلام؛ شاهد دیدن صحنه‌های زیبایی بودیم. صحنه‌هایی که اثرات آن تا خارج از مرزها نمود پیدا می کرد. مطلب زیر خاطره‌ای درباره مسلمان شدن جوان اتریشی در اثر همنشینی و آشنایی با یک جانباز را بیان می‌کند.

***

شب جمعه بود و باران نم‌نم می‌بارید. نماز مغرب و عشا را تک‌تک خواندیم و به دفاع از مواضع‌مان ادامه دادیم. مهمّات‌مان رو به پایان بود. از طریق بی‌سیم تقاضای مهمّات کردیم؛ ولی تا صبح از مهمات خبری نشد. نزدیک صبح بود که صدای تانک‌های دشمن را از سمت راست‌مان شنیدیم.

در گروهان ما که مسئولیتش به عهده من بود، فقط چهار آر.پی‌.جی زن وجود داشت. دو تا از آنها را به اتفاق چند تک تیرانداز به پشت تپه‌هایی که تانک‌های عراقی مخفی شده بودند، فرستادیم. دومین‌بار که از طریق بی‌سیم نیروی کمکی و مهمات تقاضا کردیم، ما را به مقاومت و ایستادگی سفارش می‌کردند. آنان می‌گفتند: «تا آخرین قطره خونتان مقاومت کنید، نیروی کمکی در راه است و به شما می‌رسد.» پیام را به بچه‌ها رسانده و گفتیم که این‌جا باید مقاومت کنیم، خون بدهیم و ایستادگی کنیم و به سادگی تسلیم دشمن نشویم.

ما عملاً محاصره شده بودیم و راهی جز نبرد رویارویی نداشتیم. قرار بود پس از خواندن نماز صبح با همان مهمات کم، ولی با نیروی ایمان و توکل به خدا و رمز «یا زهرا» (نام رمز در عملیات فتح‌المبین) به دشمن بعثی یورش ببریم. آتش از همه طرف بر سر ما می‌بارید. گلوله‌های آر.پی‌.جی و تیربار و… دشمن از کنارمان می‌گذشت. لحظه‌های سختی را پیش‌رو داشتیم؛ از یک طرف، با نزدیک شدن صبح، تانک‌های دشمن ما را می‌دیدند و شلیک می‌کردند و از طرف دیگر، از روبه‌رو زیر آتش نیروهای پیاده عراقی بودیم و اگر می‌خواستیم عقب‌نشینی کنیم، به خاطر تسلط دشمن، از نظر سوق‌الجیشی، تلفاتمان زیاد می‌شد.

در آخرین تماس از طریق بی‌سیم، باز هم ما را به مقاومت و ایستادگی سفارش کردند. بالاخره با حول و قوه الهی، من به اتفاق فرمانده گردان، برای تقویت روحیه بیشتر بچه‌ها، پیشاپیش آنان حرکت کردیم.

در اوج نبرد و رویارویی بودیم که ناگهان به وسیله موج انفجار موشک آر.پی‌.جی از بالای کوه به پایین پرت شدم. در یک لحظه، دنیا جلو چشمهایم تیره و تار شد و بینایی‌ام را از دست دادم و دیگر قادر نبودم ببینم. با کشیدن دستها به صورتم، احساس کردم به شدت از آن خون جاری است. فکر می‌کردم تا چند لحظه دیگر شهید خواهم شد و به لقاء‌الله خواهم پیوست.

طولی نکشید که دو نفر از برادران به پایین آمده و چفیه (دستمال) را که به گردنم بسته بودم، باز کرده و به صورتم بستند. زیر بغل‌هایم را گرفتند و تلاش می‌کردند مرا به پشت جبهه برسانند. اما چند قدم بیشتر نرفته بودیم که چندین بار مورد هدف رگبارهای عراقی‌ها واقع شدیم.

از ناحیه ران پا، کتف راست و کمر مجروح شدم؛ ولی هنوز توان راه رفتن داشتم. دو، سه قدم دیگر که رفتیم، به واسطه اصابت گلوله‌ای به یکی از رگ‌های گردنم به زمین افتاده و دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. به برادران رزمنده گفتم: «شما برگردید و به نبرد ادامه دهید؛ زیرا به وجودتان نیاز هست و مرا هم همین جا رها کنید.» و سپس بیهوش شدم.

آنان به خیال این که شهید شده‌ام، برگشته بودند. نمی‌دانم چقدر گذشت که یکباره به هوش آمدم. ولی جز صدای رگبار، خمپاره و آر.پی‌.جی، چیزی که به گوش نمی‌رسید. من هم که نابینا شده بودم، نمی‌دانستم شب است یا روز و در کجا هستم و فقط می‌دانستم که نماز صبح را خوانده‌ام.

تمام بدنم به شدت درد می‌کرد و قدرت هیچ حرکتی را نداشتم با همان حال، نیت نماز ظهر کرده و نمازم را خواندم. پس از خواندن نماز ظهر و عصر، با دهان مجروح و خون‌آلود، تقاضای کمک کردم. ولی هرچه فریاد زدم، کسی صدایم را نشنید و دوباره بیهوش شدم.

دومین بار که به هوش آمدم، باز تقاضای کمک کردم که ناگهان صدایی توجه‌ام را جلب کرد. خوب که گوش دادم، دیدم شخصی می‌گوید: «کیستی و چه می‌گویی؟» گفتم: «نابینا هستم و از چند ناحیه مجروح شده و توان راه رفتن ندارم. تو کیستی؟» گفت: من هم از ناحیه قلب و ران پا به شدت آسیب دیده و قادر به راه رفتن نیستم.» خودم را آهسته‌ آهسته روی زمین کشیدم تا بالاخره فاصله‌ام را با او کمتر کردم.

بعد از او پرسیدم: «ساعت چند است و الان روز است یا شب؟» او گفت: «ساعت دوازده ظهر است.» فهمیدم که نمازم را قبل از وقت خوانده‌ام. دوباره خواندم و درست بعد از نماز بیهوش شدم.  وقتی به هوش آمدم، صداهای آشنایی شنیدم. بعدها فهمیدم محل عبور نیروهای کمکی بوده است و به من گفتند: «همین جا بنشین!»

 من شروع کردم به فریاد زدن و کمک خواستن، که ناگاه چند نفر به سویم آمدند. من را برداشته و به آمبولانس حمل و از آن‌جا به بیمارستان صحرایی بردند. بالاخره با هلیکوپتر به اهواز و از آن‌جا به بیمارستان «سینا»ی آن شهر منتقل شدم. پس از عکسبرداری از چشم‌ها و بقیه بدنم، دکترها تشخیص دادند که باید به تهران منتقل شوم.

سرانجام پس از چهل روز بستری در بیمارستان‌های مختلف تهران و انجام عمل جراحی، دکترهای متخصص چشم نظر دادند که اشیای خارجی بسیار کوچکی در چشم‌هایم وجود دارد که قادر نیستند آنها را خارج کنند. تصمیم بر این شد که به خارج از کشور اعزام شوم. پدر و برادرم کارهایم را انجام دادند و قرار شد روز سه‌شنبه ۱۵ اردیبهشت ۶۱، ساعت سه بعدازظهر از طریق بنیاد شهید به آلمان غربی اعزام شوم.

درست دو روز قبل از عزیمت بود که توفیقی به این حقیر دست داد تا به خدمت امام امت شرفیاب شوم. جداً قلمم قادر به نوشتن و زبانم توان وصف آن روز فراموش نشدنی را ندارد. تپش قلبم زیاد شد و غوغایی در درونم برپا بود. بالاخره بعد از انتظار فراوان، به حضور امام عزیزمان رسیدم. از نزدیک دست ایشان را گرفته و بر چشم‌هایم می‌کشیدم؛ زیرا اعتقاد داشتم که آنها فروغ از دست رفته خود را باز خواهند یافت.

چند دقیقه‌ای در خدمت ایشان بودم و چند جمله‌‌ای با ایشان صحبت کردم و مطمئن بودم که بعد از این ملاقات، چشم‌هایم شفا پیدا خواهند کرد. در بیمارستان آلمان، بعد از آزمایش‌های فراوان، با پرفسور متخصص چشم گفت‌وگو کردم. او می‌گفت که شانس خوب شدن خیلی کم است؛ زیرا علاوه بر مقدار زیادی شن‌های ریز، چهار ترکش در چشم راست و سه ترکش در چشم چپ وجود دارد. به او به زبان انگلیسی گفتم: «شما عمل جراحی‌تان را انجام دهید، بهبودی از خداست.»

قرار شد ماه آینده (۱۵ خردادماه) در بیمارستان بستری شوم. در این مدت برای جلوگیری از اتلاف وقت، با انجمن اسلامی دانشجویان تماس گرفته و در جلسات مذهبی آنان شرکت می‌کردم. روزها را با گوش دادن به نوارهای تفسیر قرآن شهید مطهری و شناخت شهید بهشتی سپری می‌کردم. در همین مدت به اتفاق چند تن دیگر از مجروحان در سمینار سرتاسری دانشجویان مسلمان که در شهر «مونیخ» برگزار شد، شرکت کردیم.

پس از بازگشت از سمینار، در تحصنی که علیه منافقین بود، حضور داشته و بعد از چند روز، در راهپیمایی که در آلمان به واسطه دستگیری ۸۶ تن از دانشجویان مسلمان برگزار شده بود، شرکت نموده و در پایان، نماز وحدت خواندیم و با قرائت بیانیه‌ای مبنی بر محکوم کردن پلیس فاشیست آلمان، به راهپیمایی خاتمه دادیم.

یک روز قبل از بستری شدن در بیمارستان آلمان، با یک جوان اتریشی که ساکن آلمان بود، آشنا شدم. نام او «اریش والدمن» بود و بیست سال داشت. پس از چند دقیقه‌ای که با او صحبت کردم، او را فردی مشتاق به انقلاب اسلامی یافتم.

قرار شد که فردای آن روز او را در بیمارستان ملاقات کنم. از آن روز به بعد روزانه پنج ساعت در بیمارستان، پیرامون اصول اساسی اسلام، زندگانی ائمه اطهار (علیهم السلام) و انقلاب اسلامی ایران (به زبان انگلیسی) برای او صحبت می‌کردم. هر روز که می‌گذشت، علاقه‌اش به دین اسلام بیشتر می‌شد. تا این که پس از یک ماه کاملاً اصول دین، فروغ دین، نماز با ترجمه و… را یاد گرفت.

در این مدت، در مجموع سه عمل جراحی روی چشم‌هایم انجام دادند که منجر به بینایی یکی از آنها شد. قرار بود دو هفته دیگر از بیمارستان مرخص شوم که یک روز دیدم «اریش» با چهره‌‌ای شاد به داخل اتاقم آمد. از او پرسیدم: «چه شده؟ چرا این قدر خوشحالی؟» گفت: «دیشب نصف شب از خواب برخاسته و با خدا به راز و نیاز پرداختم و برگذشته و عمر از دست رفته‌ام گریستم و از خدایم طلب عفو کردم و حالا هم می‌خواهم مسلمان شوم.» گفتم: «چه می‌گویی؟ می‌خواهی مسلمان شوی!!»

گفت: «بلی! تصمیمم را گرفته‌ام زودباش به من بگو چه کنم؟» گفتم: «وضو بگیر و روبه قبله بنشین و شهادتین را بر زبان جاری کن!» و او این کار را به خوبی انجام داد. بنا شد که اسمش را تغییر دهد. گفتم: «بهتر است نامت را محمد بگذاری.» (چون از زندگی حضرت محمد (ص) خیلی برایش سخن گفته بودم).

می‌دانید این جوان تازه مسلمان اتریشی چه گفت؟ او برگشت و گفت: «نه، نه! نام محمد را برایم مگذار؛ زیرا من با آنچه تو درباره شخصیت او و زندگی‌اش گفتی، فاصله زیادی دارم. من کجا و محمد کجا!» «راست می‌گویی؛ اما این نام را بگذار ت ان‌شاءالله محمدی شده و در راه او گام برداری.»

پس از این، او مرتب نمازهایش را می‌خواند و در ماه رمضان روزه‌هایش را می‌گرفت. در روزهای آخری که عازم ایران بودم، مرتب می‌آمد و می‌گفت: «من را باید با خودت به  ایران ببری و باید از نزدیک، جامعه انقلابی و مسلمان ایران را ببینیم.»

راستش نمی‌دانستم چه کنم؟ من چگونه او را با خودم می‌توانستم به ایران بیاورم؛ در حالی که هیچ‌گونه اطلاعی از این که مدرسه‌ای برای تعلیم خارجی‌ها وجود دارد یا نه، نداشتم. این بار نیز متوسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) شده و واقعاً از آنان خواستم تا راهنمائیم کنند.

یادم هست درست روزی که می‌خواستم از بیمارستان مرخص شوم، با خبر شدم که هیئتی از نمایندگان مجلس می‌خواهند به شهر «کلن» بیایند. من سر از پا نمی‌شناختم و فهمیدم که دعایم مستجاب شده. محمد (اریش) را به حجت‌الاسلام «فاضل هرندی» (نماینده مجلس)‌ معرفی کرده و پس از صحبت با وی، قرار شد ترتیب آمدن او را به ایران بدهند.

وی گفت: «بلی! در قم مدرسه‌ای مخصوص خارجی‌ها هست که آنان را به طور مفصل با مبانی اسلام آشنا کرده و پس از طی مراحل متعدد، آنان را به عنوان مبلغ اسلامی راهی کشورهای خود می‌کنند.» محمد (اریش) خیلی خوشحال شده بود و در پوست خود نمی‌گنجید.

دو روز بعد توسط وی به ایران آمدیم و در حال حاضر حدود دو سال است که در مدرسه «حجتیه» قم مشغول تحصیل اسلامی است. او در این مدت با زبان فارسی و عربی آشنا شده و کتاب‌های زیادی درباره اسلام خوانده است.

برای اینکه بدانید آن عملیات به کجا انجامید، من پس از این که از آلمان بازگشتم، روزی یکی از همسنگرانم را دیدم و از او درباره ادامه عملیات سؤال کردم. او گفت: «پس از مجروح شدن تو، بچه‌های ما دو تا از تانک‌های عراقی را منهدم کردند و عراقی‌ها به خیال این که ما نیروی عظیمی هستیم، پا به فرار گذاشتند.

ما نیز به دشمن امان ندادیم و حدود چند کیلومتر پیش‌روی کرده و تعداد زیادی از آنان را کشته و اسیر کردیم. با رسیدن نیروهای کمکی، دیگر خوب درک کرده بودیم که با توکل به خدا و نیروی ایمان، می‌توان محاصره را شکست و به دشمن یورش برد. بله آقا خلیل! اگر ما آن شب تا صبح مقاومت نکرده بودیم، حتماً مواضع‌مان را ازدست داده و مجبور به عقب‌نشینی می‌شدیم.»

  راوی: خلیل قاضی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

InstagramTelegramBehanceEmailYoutube